پریشانان، پری را می‌پرستند

با ماه‌رخی اگر نشستی، خوش باش

پریشانان، پری را می‌پرستند

با ماه‌رخی اگر نشستی، خوش باش

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۲۳ مطلب در فروردين ۱۳۹۰ ثبت شده است

۳۱
فروردين
در مطلب قبل، اسم «رضا» را آوردم و چهره‌ی رسانه‌ای که آشنای ما دو نفر بود و باعث شد پس از مدت‌ها با او تماس بگیرم و صدایش را بشنوم.
ما، رویاهای جمعی داریم، ما، خاطره‌هایی را با هم شریکیم، ما، نوستالژی‌هایمان را با هم ساختیم.
معمولاً با تعدادی از دوستان، در تعدادی از حادثه‌ها و آرزوها، ترانه‌ها و فیلم‌ها و کتاب‌ها، ماجراهای عاطفی، قهرمانان و مشاهیر و در «خوشم می‌آد» یا «بدم می‌آد»ها، شراکت داریم. که با دیدن یکی، یاد دیگر حلقه‌های زنجیر نیز زنده می‌شود.
مثلاً هرگاه در تلویزیون، «فرزاد حسنی» را ببینم به «ناصر» پیام می‌دهم، اگر «علی‌رضا قربانی» را ببینم به «مرتضی» خبر می‌دهم، زمانی که «فاضل نظری» را ببینم به «علی‌رضا» زنگ می‌زنم، اگر «سعید قاسمی» را ببینم به «علی» اطلاع می‌دهم و... وقتی «مهدی نصیری» را می‌بینم به «رضا» تلفن می‌کنم.
تلفن که قطع شد. به فکر فرورفتم. به فکر سال‌هایی دور که در لحظه، معمولی و روزمره بودند ولی پس از طی زمانی طولانی، چنان به‌یادماندنی‌اند که هم‌واره به آن دوره رجوع می‌کنم و  چراغ برمی‌دارم و تخیّل وام می‌گیرم.

ادامه دارد

  • مجتبی فرد
۲۷
فروردين

منتظر بودم بیایند دنبالم و از سر ناچاری نشستم پای تلویزیون. مانند تمام مردان ایرانی، کنترل به دست میان کانال‌ها می‌چرخیدم.
جام‌جم سریال «امیرکبیر» را پخش می‌کرد. جایی امیرکبیر از خادم ایرانی سفارت روس که نامه‌ای را آورده بود، پرسید:
«پیرمرد! در سفارت روس، کارت چیست؟»
«نوکری!»
«چند مواجب می گیری؟»
«سه تومان»
«5 تومان به تو می‌دهم، در هم‌آن سفارت روس بمان و خبرهای سفارت را برای ما بیاور»
پیرمرد تشکر کرد و از گرو بودن هشتش در نه نالید و گفت که از سر ناچاری به نوکری در دستگاه اجانب مشغول است.
امیرکبیر به دوردست‌ها نگاه کرد و گفت:
«سرت را بالا بگیر! تو دیگر نوکر روس نیستی، نوکر ایرانی!»
«سعید نیک‌پور» با چنان غروری این جمله را ادا کرد که لذّتش به منِ پای تلویزیون هم رسید.
در آخرای قسمت، «علی‌رضا افتخاری» که آن زمان جوان جویای نامی بود غزلِ «دوش در حلقه‌ی ما... » را با اواز حزینی خواند. اگر اشتباه نکنم با هم‌این مجموعه بود که در سراسر ایران شناخته شد.
در شبکه‌ی 4، چهره‌ی مهمان برنامه‌ی «راز»، آشنا می‌زد ولی هرچه فکر کردم یادم نیامد که نیامد. شبکه‌ی5، بچه‌های دیروز بود با آن علامت دوست‌داشتنی 30+. جشن تقدیر از خاطره‌سازان دهه 60 با آقای حکایتی و بقیه رفقا. یک دور زدم و برگشتم کانال 4. آهان! حالا یادم آمد. «مهدی نصیری» بود؛ سردبیر سابق «کیهان» و «صبح» در اوج دعواهای سیاسی راست و چپ در ابتدای دوره دوم خرداد و نویسنده‌ی کتاب «اسلام و تجدد».
جلدی زنگ زدم به «رضا» و پرسیدم: «شبکه چهار را داری؟» بو برد خبری شده و جواب داد: «نه! چه‌طور مگه؟» گفتم: «مهدی نصیری اومده». گفت: «اوه! اوه!» و دست‌پاچه و بدون خداحافظی قطع کرد. برنامه که تمام شد یک دور دیگر زدم و در شبکه 5 «محمد پنج‌علی» را دیدم؛ کاپیتان خوش‌اخلاق پرسپولیس و تیم ملّی. هم‌او که «علی پروین» در رخت‌کن از دستش می‌نالید که چرا حجب و حیا داری و سر دفاع داد نمی‌زنی؟ خاطرات جالبی از نیمکت نشینی در جام جهانی 1978 آرژانتین و کاپیتانی تیم ملّی در 1990 پکن و بازی خداحافظی‌اش با الجزایر تعریف می‌کرد.
تلفن زنگ خورد که «بیا، پشت دریم!»
پاری اوقات از دست صداوسیما درمی‌رود و همه شبکه‌ها با هم آس رو می‌کنند. خلاصه شبِ خوبی بود.

  • مجتبی فرد
۲۴
فروردين
ما در پی درد، دور جهان می‌گردیم
از کثرت سود پیِ زیان می‌گردیم
  • مجتبی فرد
۲۴
فروردين
زمانی که به صحبت کسی (ظاهراً) گوش می‌دهید، در واقع دارید به این فکر می‌کنید که پس از او چه بگویید.
  • مجتبی فرد
۲۳
فروردين

ترجیح می‌دهم دوستانم را از میان کسانی انتخاب کنم که در زمینه تخصصم ادعایی نداشته باشند تا به دردی بخورم و محل رجوع باشم. این جوری پزی می‌دهم و منّتی می‌گذارم.

پی‌نوشت: شما؟ شما که دوست نیستید. شما تاج سرید!

  • مجتبی فرد
۲۱
فروردين
خانه‌‌ی مادری از آن خانه‌های بزرگ قدیمی بود که سالی یک مار تویش می‌کشتند. بچگی‌ها وقت خداحافظی،  مادربزرگ مادری، راهی‌ام می‌کرد و می‌گفت: از کنار دیوار کوچه‌ها نری‌ها! مار و عقرب هست، خطرناکه!
و اما خانه‌ی پدری کنار دریا و چند کوچه و خیابان دورتر بود.
مادربزرگ پدری تا دم درب بدرقه‌ام می‌کرد و می‌گفت: کنار دیوار رو بگیر و برو. یه وقت از وسط کوچه نری‌ها! موتور و ماشین رد می‌شه، می‌زنند بهت!
و من صحیح و سالم بزرگ شدم.

  • مجتبی فرد
۲۰
فروردين
در این وبلاگ، حالِ فرد کم‌رویی را دارم که برای رفع خجالتش، لخت و عور به خیابان آمده است.

  • مجتبی فرد
۱۹
فروردين
تبانی The Fix
نویسنده : دکلان هیل Declan Hill
ترجمه: علی آخوندان
خبر ورزشی 4013


من در انگلیس بزرگ شدم و بنابراین فوتیال ورزش محبوبم است. البته من جوری عاشق فوتبال هستم که برای علاقه‌مندان این ورزش قابل‌قبول نیست. اولین تجربه‌ی من یکی از لحظاتی بود که می‌تواند زندگی‌تان را تغییر دهد. دبستانی بودم که یکی از سردسته‌های بچه‌ها طرفم آمد و گفت: «آرسنال را بیش‌تر دوست داری یا لیورپول؟»
6 سالم بود و اسم هیچ‌کدام از این تیم‌ها به گوشم نخورده بود، ولی به نظرم آرسنال اسم مسخره‌ای داشت و گفتم آن‌ها باید تیم ضعیف‌تر و ذلیل‌تری باشند و به هم‌این دلیل انتخاب‌شان کردم. این تصمیم، اتفاقی بود که دیگر نمی‌شد تغییرش داد. یک بار نقل‌قولی از یک تماشاگر فوتبال خواندم: «می‌توانید پدری شپشو باشید! می‌توانید زن‌تان را طلاق دهید و به کشور دیگری مهاجرت کنید، ولی نمی‌توانید تیم فوتبال‌تان را تغییر دهید!»
این حرفی بود که به من ثابت شد. من در بیش‌تر سال‌های کودکی و بزرگ‌سالی از هر چیزی درباره‌ی آرسنال متنفر بودم. شیوه‌ی بازی آن‌ها به طرز غیرقابل توجهی زشت بود. آرسنالی‌ها از این که توپ را با مشت و لگد از حریف بگیرند، کِیف می‌کردند. نه تکنیکی داشتند، نه مهارتی و نه نظمی. از آن‌ها افتضاح‌تر سراغ نداشتم. بر خلاف یک تیم ذلیل، ثروتمند بودند و می‌توانستند خیلی آبرومندتر بازی کنند، ولی زیر نظر هر مربی‌ای مثل مشتی اراذل بازی می‌کردند!
من در آرسنال هیچ نکته مثبتی نمی‌دیدم. شبیه مردی شده بودم که عاشق زنی بی‌وفا شده و می‌داند نمی‌تواند تصمیم قلبش را تغییر دهد. سال‌ها گذشت تا این که آرسن ونگر به تیم آمد و روزهای خوش آرسنال از راه رسید.

  • مجتبی فرد
۱۸
فروردين

نکته تسلاناپذیر در مورد مرگ «کودکان» این است که گفتن و شنیدن «خدا بیامرزدش» آرامت نمی‌کند.

  • مجتبی فرد
۱۶
فروردين

آخر شب بود که زنگ زد. پرسید: «نیومدی امشب؟»
دستم را جلوی دهنی تلفن گذاشتم تا صدایم در میان همهمه محفل دوستانه به گوشش برسد: «جایی گیر افتادم. کاری داشتی؟»
آرام جواب داد: «نه. امروز تولدم بود. همراه اول با پیامک، تولدم را تبریک گفت ولی تو..!»

  • مجتبی فرد