پریشانان، پری را می‌پرستند

با ماه‌رخی اگر نشستی، خوش باش

پریشانان، پری را می‌پرستند

با ماه‌رخی اگر نشستی، خوش باش

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۲۳ مطلب در فروردين ۱۳۹۰ ثبت شده است

۰۵
فروردين
امروز، بعد از پانزده سال، سر خاکش گریه کردم.
پس از یک ماه غیبت، اولین پنج‌شنبه‌ی سال جدید، رفتم زیارت اهل قبور که هم فاتحه‌ای بخوانم
و هم سال نو را به‌شان تبریک بگویم. آفتاب دل‌چسبی توی سینه‌ی قبرستان پهن شده بود. سر مزارش که رسیدم، نشستم. یاد اوّلین عید سال بعد از مرگش افتادم. چشمانم گرم شد و نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. صورتم را میان دستانم پنهان کردم. جلوی سیل را می‌توان گرفت ولی اشک را نه. هم‌آن جا روی سنگش نشستم و آرام و بی‌صدا، اشک ‌ریختم. گورستان، شلوغ بود. دو سه آشنا رد می‌شدند، حالم را که دیدند، از دور سلامی کردند و نزدیک نشدند. نتوانستم. نتوانستم یک دل سیر گریه کنم. خودم را جمع کردم و پا شدم.

دی ماه سال 1374، برای اولین و آخرین بار، به مدارس، تعطیلات زمستانی دادند. او هم که تازه رفته بود کلاس اوّل. داشتم می‌بردمش خانه‌ی دوستش. آن روزها، تبلیغ موزیکال «دل‌پذیر» گل کرده بود. دست هم را گرفته بودیم و شاد و سرخوش می‌خواندیم:
«می‌خوام سالاد درست کنم
سالاد چیه؟
الویه...»
می‌خواندیم و می‌خندیدیم.
یک ماه بعد، خبرش را آوردند که توی تصادف کشته شده.

از خاک‌ستان که بیرون آمدم، هنوز گریه هم‌راهم بود.

پی‌نوشت: آن گریه را که سر دلم مانده بود، نصفِ شبی، پای رایانه، تمام کردم.
  • مجتبی فرد
۰۴
فروردين
بله؛ مردمی که بلندگو دارند محق‌ترند.
  • مجتبی فرد
۰۳
فروردين
گزیده‌ی کتاب «اگنس»
نوشته‌ی «پتر اشتام»
ترجمه‌‌‌ی «محمود حسینی‌زاد»
نشر «افق»


صفحه‌ی 14
نمی‌توانم بگویم درجا عاشقش شدم، اما از او خوشم آمده بود. متوجهش شده بودم. مدام سر بلند می‌کردم، چیزی نگذشت که این کار برای خودم هم ناخوش‌آیند شده بود، اما کار دیگری نمی‌توانستم بکنم. اگنس عکس‌العمل نشان نمی‌داد، اصلاً سر بلند نمی‌کرد، با وجود این مطمئن بودم که متوجه نگاه‌هایم شده است.

صفحه‌ی 15
دو سه باری عاشق قیافه‌ای شده بودم، اما یاد گرفته بودم که از کنار این جور احساسات، قبل از این که تهدیدی بشوند، بگذرم.

صفحه‌ی 19
از خیابان رد شدیم، اگنس اصرار داشت که از خط‌کشی عابرین برویم و پشت چراغ قرمز صبر کنیم تا چراغ برود روی walk.

صفحه‌ی 49
اگنس پرسید: «تا حالا از پله‌ها بالا رفتی؟»
گفتم: «نه. چرا باید برم؟»
- خب از کجا می‌خوای بدونی که واقعاً در طبقه‌ی بیست و هفتم زندگی می‌کنی؟


صفحه‌ی 58
به اگنس گفتم که امروز قیافه‌اش مثل همیشه نیست و او گفت چتری‌اش را چیده است. بعد نگهش داشتم تا روی آب دریاچه کوچک دولا شد و خودش را در آب دید.
پرسید: «خیلی بد شده؟»

صفحه‌ی 78
از نسل ما فقط آشغال و زباله به جا می‌مونه.

صفحه‌ی 107
ساکت بودیم. لوئیز به من نگاه کرد و لبخند زد. بوسیدمش.
با خنده گفت: «تو منو دوست نداری، من هم تو رو. این کار هم مفهومی نداره. مهم اینه که سرمون گرم می‌شه.»

صفحه‌ی 111
گر چه دوستش داشتم و کنارش خوش‌بخت بودم، اما بدون او احساس آزاد بودن می‌کردم. برای من همیشه آزادی مهم‌تر از خوش‌بختی بوده. شاید این هم‌آن چیزی بود که دوست‌دخترهایم اسمش را گذاشته بودند خودخواهی.

صفحه‌ی 114
گفتم: «از حرفی که اون روز زدم منظوری نداشتم. خیلی سعی کردم تا ببینمت.»
- مهم چیزی نبود که گفتی. این که تنهام گذاشتی. این که خیلی راحت رفتی.
  • مجتبی فرد