«شب به گلستان، تنها، منتظرت بودم...»
27 و 28 و 29 اسفند.
این سه روز را بیشتر از سیزده روز بعدش دوست دارم. برای من، شادیها در این سه روز دورخیز میکنند برای صعود و در لحظهی تحویل سال به نقطهی اوج میرسند و پس از آن سیر نزولیشان شروع میشود.
روزهایی که از مسابقهی ملّت برای خرید و خانهتکانی و اتمام کارها، کناره میگیرم و در آرامش خود غرق میشوم.
روزهایی که خورشید هم مهربانتر میتابد. روزهایی که بدون رخداد هیچ اتفاق دلپذیر و مهیّجی، بیدلیل از تکتک دقایقشان لذّت میبرم.
پینوشت: این را میخواستم در همآن سه روز منتشر کنم که بیماری مانع شد. حالا هم دیر نشده. توی آن سیزده روز کذایی هستیم.
پارسال، همین موقعها، نوشتم «خوش به حال خوشگلا».
حالا هم که بندر، کیپ تا کیپ مسافر و مهمان نوروزی است، لب ساحل که قدم میزنم، دوباره با خودم میگویم: «خوش به حال خوشگلا»!
بهتر دیدم توضیحی دربارهی روال کار خودم در این وبلاگ بنویسم.
وقتی مطلبی به ذهنم میرسد با ذکر تاریخ در یک صفحهی word ذخیره میکنم. ممکن است در یک روز، پنج یادداشت بنویسم و امکان دارد در یک هفته، یبوست فکر بگیرم و یک کلمه هم ننویسم. این مطالب ذخیره شده را به نوبت منتشر میکنم و معمولاً بین ثبت و نشر آنها، دو ماهی فاصله میافتد. مگر موضوع داغی باشد که باید به روز منتشر شود و مانند + و + خارج از صف آپ شوند.
الان دارم مطالب آذر 1389 را منتشر میکنم.
عروسکها برگشتهاند. لذّت دوباره شنیدن «اکشال نداره» و «مگه چیه».
نمیدانید چهقدر خوشحالم که «کلاهقرمزی و پسرخاله» برگشتهاند. عروسکهای خاطرهانگیزی که جزئی از کودکی و نوجوانی ما، دهه شصتیهاست. هنوز برنامهی «صندوق پست» و «آقای مجری» و «گلابی» و شاگرد کفّاشی که بعدها «کلاه قرمزی» شد یادم هست و هنوز دربهدر دنبال برنامهی عید 15 سال پیششان هستم که معرکهای بود برای خودش. پس از تعطیلات نوروزی در مدرسه، با یادآوری بامزهبازیهای آنها چه خندهها که نکردیم.
حالا هم میان این همه فیلم و سریال و جُنگ نوروزی، تنها برنامهای که سر ساعت و کامل نگاه میکنم این دوتا هستند. مثل یک بچه به همراه خاطرات نوستالژیک جلوی تلویزیون مینشینم و به شیرینکاریهایشان میخندم.
در این دو سالی که «کلاه قرمزی» پخش میشود متوجه نکتهای شدهام. ما؛ یعنی بچههای دیروز و آدمبزرگهای امروز، تنها ماییم که بیصبرانه منتظر قسمت بعدی هستیم، ماییم که در جمع خودمان ماجراهایشان را دوره میکنیم و تنها ماییم که با آنها حال میکنیم. انگاری بچههای امروز، خوششان نیامده است، نپسندیدهاند، شوخیها را نمیگیرند، ارتباط برقرار نکردهاند. پای تلویزیون به شیطنتهای «کلاه قرمزی» که میخندم، خواهر کوچیکه متعجب نگاهم میکند. شاید حق هم داشته باشند. بلاخره «کلاه قرمزی» مال زمانی است که این همه آدمفضایی توی کارتونهایش نبود. هرچه بود یک مشت جک و جانور بود که دور هم به خوشی زندگی میکردند و تنها همّ و غمشان پیدا کردن مادرشان بود و کسی هم اگر مزاحم میشد، روباه مکّار بود. ما هم که شادمانه نگاه میکنیم، مسلّح به کلّی خاطره و پسزمینهایم.
«طهماسب» و «جبلی» هم گویا مخاطب خود را شناختهاند و اصراری برای جذب نسل امروز ندارند.
چند قسمت قبل، «کلاه قرمزی»، لب یک جوب فرضی به «آقای مجری» گفت: میخوام ببینم این درِ نوشابه است تو جوف! یا سکّه.
خواهر کوچیکه حق دارد هاجوواج، خندهی مرا نگاه کند. درِ فلزی مال شیشه نوشابههای زمان ما بود. این بچهها که نوشابهشان را در قوطیهای پلاستیکی میخورند. سکّه هم پول توجیبی ما بود که میشد کلّی خوراکی باهاش خرید. نسل حالا اسکناس را میشناسد نه سکّهای که اصلاً ندیده. کودکان دههی هشتاد، «گیگیلی» را دوست دارند که همیشهی خدا، پلیاستیشن توی دستش است.
بله آقای مجری! کلاهقرمزی مال ماست.
صدای «آخ»که شنیدی،
یعنی زدی به هدف!
پینوشت: سیبِ عنوان، موجب سوءبرداشت نشود. وامی است از یک افسانهی اروپایی. داستان پدرِ تیرانداز و سیب روی سر پسر.