پریشانان، پری را می‌پرستند

با ماه‌رخی اگر نشستی، خوش باش

پریشانان، پری را می‌پرستند

با ماه‌رخی اگر نشستی، خوش باش

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۲۳ مطلب در فروردين ۱۳۹۰ ثبت شده است

۱۵
فروردين
باورم نمى‌شود. دیشب در بخش خبرى 22 شبکه سه سیما، «منتظرت بودم» پخش شد. بلاخره صداى «داریوش رفیعى» مجوز گرفت و از ممنوعیت درآمد. سال 88 هم برای اولین بار صدایش از رادیو پخش شد.  چه کیفى دارد که میلیون‌ها نفر با هم بشنوند:
«شب به گلستان، تنها، منتظرت بودم...»
  • مجتبی فرد
۱۴
فروردين
آدمی‌زاد است دیگر!
یک اتفاق بد را که می‌بینی، خاطرات بد مرتبط، خودشان می‌آیند دیگر.
  • مجتبی فرد
۱۳
فروردين
سیزده‌به‌در که تمام می‌شود، بهار هم تمام می‌شود. بقیه‌اش تابستان است.

این ترانه‌ی «شهره» را خیلی دوست دارم. به خاطر
یکی این که کلمات عجیب و کم‌کار و تجسم‌های نامأنوس ولی زیبایی دارد،
و دیگر این که بهار به جای «شمال» و «اصفهان» و «شیراز»، از سمت «خرم‌آباد» می‌آید،
و آخر، آهنگ ایرانی اوایل سبک لس‌آنجلس به هم‌راهی صدای گرم و زنگ‌دار «شهره».

آخرین روز بهار را با این ترانه به سر می‌برم:

دانلود «بهار ایران» با صدای «شهره»
  • مجتبی فرد
۱۲
فروردين

27 و 28 و 29 اسفند.
این سه روز را بیش‌تر از سیزده روز بعدش دوست دارم. برای من، شادی‌ها در این سه روز دورخیز می‌کنند برای صعود و در لحظه‌ی تحویل سال به نقطه‌ی اوج می‌رسند و پس از آن سیر نزولی‌شان شروع می‌شود.
روزهایی که از مسابقه‌ی ملّت برای خرید و خانه‌تکانی و اتمام کارها، کناره می‌گیرم و در آرامش خود غرق می‌شوم.
روزهایی که خورشید هم مهربان‌تر می‌تابد. روزهایی که بدون رخ‌داد هیچ اتفاق دل‌پذیر و مهیّجی، بی‌دلیل از تک‌تک دقایق‌شان لذّت می‌برم.

24 اسفند 1389 – هتل پرشیا – ساعت 2 بامداد


پی‌نوشت: این را می‌خواستم در هم‌آن سه روز منتشر کنم که بیماری مانع شد. حالا هم دیر نشده. توی آن سیزده روز کذایی هستیم.

  • مجتبی فرد
۱۱
فروردين

پارسال، همین موقع‌ها، نوشتم «خوش به حال خوشگلا».
حالا هم که بندر، کیپ تا کیپ مسافر و مهمان نوروزی است، لب ساحل که قدم می‌زنم، دوباره با خودم می‌گویم: «خوش به حال خوشگلا»!

  • مجتبی فرد
۱۰
فروردين

به‌تر دیدم توضیحی درباره‌ی روال کار خودم در این وبلاگ بنویسم.
وقتی مطلبی به ذهنم می‌رسد با ذکر تاریخ در یک صفحه‌ی word ذخیره می‌کنم. ممکن است در یک روز، پنج یادداشت بنویسم و امکان دارد در یک هفته، یبوست فکر بگیرم و یک کلمه هم ننویسم. این مطالب ذخیره شده را به نوبت منتشر می‌کنم و معمولاً بین ثبت و نشر آن‌ها، دو ماهی فاصله می‌افتد. مگر موضوع داغی باشد که باید به روز منتشر شود و مانند + و + خارج از صف آپ شوند.
الان دارم مطالب آذر 1389 را منتشر می‌کنم.

  • مجتبی فرد
۰۹
فروردين

عروسک‌ها برگشته‌اند. لذّت دوباره شنیدن «اکشال نداره» و «مگه چیه».
نمی‌دانید چه‌قدر خوش‌حالم که «کلاه‌قرمزی و پسرخاله» برگشته‌اند. عروسک‌های خاطره‌انگیزی که جزئی از کودکی و نوجوانی ما، دهه شصتی‌هاست. هنوز برنامه‌ی «صندوق پست» و «آقای مجری» و «گلابی» و شاگرد کفّاشی که بعدها «کلاه قرمزی» شد یادم هست و هنوز دربه‌در دنبال برنامه‌ی عید 15 سال پیش‌شان هستم که معرکه‌ای بود برای خودش. پس از تعطیلات نوروزی در مدرسه، با یادآوری بامزه‌بازی‌های آن‌ها چه خنده‌ها که نکردیم.
حالا هم میان این همه فیلم و سریال و جُنگ نوروزی، تنها برنامه‌ای که سر ساعت و کامل نگاه می‌کنم این دوتا هستند. مثل یک بچه به همراه خاطرات نوستالژیک جلوی تلویزیون می‌نشینم و به شیرین‌کاری‌هایشان می‌خندم.
در این دو سالی که «کلاه قرمزی» پخش می‌شود متوجه نکته‌ای شده‌ام. ما؛ یعنی بچه‌های دیروز و آدم‌بزرگ‌های امروز، تنها ماییم که بی‌صبرانه منتظر قسمت بعدی هستیم، ماییم که در جمع خودمان ماجراهایشان را دوره می‌کنیم و تنها ماییم که با آن‌ها حال می‌کنیم. انگاری بچه‌های امروز، خوش‌شان نیامده است، نپسندیده‌اند، شوخی‌ها را نمی‌گیرند،  ارتباط برقرار نکرده‌اند. پای تلویزیون به شیطنت‌های «کلاه قرمزی» که می‌خندم، خواهر کوچیکه متعجب نگاهم می‌کند. شاید حق هم داشته باشند. بلاخره «کلاه قرمزی» مال زمانی است که این همه آدم‌فضایی توی کارتون‌هایش نبود. هرچه بود یک مشت جک و جانور بود که دور هم به خوشی زندگی می‌کردند و تنها همّ و غم‌شان پیدا کردن مادرشان بود و کسی هم اگر مزاحم می‌شد، روباه مکّار بود. ما هم که شادمانه نگاه می‌کنیم، مسلّح به کلّی خاطره و پس‌زمینه‌ایم.
«طهماسب» و «جبلی» هم گویا مخاطب خود را شناخته‌اند و اصراری برای جذب نسل امروز ندارند.
چند قسمت قبل، «کلاه قرمزی»، لب یک جوب فرضی به «آقای مجری» گفت: می‌خوام ببینم این درِ نوشابه است تو جوف! یا سکّه.
خواهر کوچیکه حق دارد هاج‌و‌واج، خنده‌ی مرا نگاه کند. درِ فلزی مال شیشه نوشابه‌های زمان ما بود. این بچه‌ها که نوشابه‌شان را در قوطی‌های پلاستیکی می‌خورند. سکّه هم پول توجیبی ما بود که می‌شد کلّی خوراکی باهاش خرید. نسل حالا اسکناس را می‌شناسد نه سکّه‌ای که اصلاً ندیده. کودکان دهه‌ی هشتاد، «گیگیلی» را دوست دارند که همیشه‌ی خدا، پلی‌استیشن توی دستش است.
بله آقای مجری! کلاه‌قرمزی مال ماست.

  • مجتبی فرد
۰۸
فروردين

صدای «آخ»که شنیدی،
یعنی زدی به هدف!


پی‌نوشت: سیبِ عنوان، موجب سوءبرداشت نشود. وامی است از یک افسانه‌ی اروپایی. داستان پدرِ تیرانداز و سیب روی سر پسر.

  • مجتبی فرد
۰۷
فروردين
در ویژه‌برنامه‌ی تحویل سال شبکه‌ی اول، پس از این که «بهنام صفوی» ترانه تیتراژ انتهایی فیلم اخراجی‌ها 3 را اجرا کرد، در جواب درخواست مجری برای معرفی شاعر ترانه، گفت: «یه آقایی به نام محمدحسین جعفریان...»
دلم سوخت. که چرا باید «محمدحسین جعفریان» باید این قدر گمنام باشد که بگویند «یه» آقایی به نام...
بهنام صفوی تقصیری ندارد. نه کسی جعفریان را به او معرفی کرده و نه مظلومیت ذاتی محمدحسین، اجازه‌‌ی هیاهو و منم منم را به او داده است.
اوایل دوره اصلاحات، سررسیدهای «یاد یاران»ی چاپ می‌شد که در هر صفحه‌اش، اشعار حسرت‌بار او بود:

«طالب فرهادها جز کوه نیست
مرهم این زخم جز اندوه نیست
عقده‌ها رفتند و علت مانده است
در گلویم «حاج همت» مانده است
زخمی‌ام اما نمک حق من است
درد دارم نی‌‌لبک حق من است»

بماند حجم عظیم برچسب‌ها و پوسترهای دفاع مقدس با تصاویر شهدا و مناطق جنگی به هم‌راه ابیات زخمی محمدحسین جعفریان بدون نشانی از او:

«اینک اما عده‌ای آتش شدند
بعد کوچ کوه‌ها آرش شدند
بعضی از آن‌ها که خون نوشیده‌اند
ارث جنگ عشق را پوشیده‌اند
عده‌ای «ح‍ُسن القضا» را دیده‌اند
عده‌ای را بنزها بلعیده‌اند
بزدلانی کز یم خون، تر شدند
از بسیجی‌ها بسیجی‌تر شدند»

فراموش نمی کنم شبی را که مثنوی کوبنده و انتقادی‌اش را در «سوره» آن زمان می‌خواندم و با بیت‌بیتش زیر و رو می‌شدم:

«این صدای بوستانی پرپر است
این زبان سرخ نسلی بی‌سر است
تو چه می‌دانی که جای ما کجاست
تو چه می‌دانی خدای ما کجاست»

او بعد از جنگ هم عمری را در افغانستان و کنار «احمدشاه مسعود» سپری کرد و هم‌آن جا از یک پا فلج شد. خاطراتش از افغانستان را تحت عنوان «چَکَر در ولایت جَنرال‌ها» در هفته‌نامه‌ی دوست‌داشتنی «مهر» منتشر می‌کرد. (یاد آقای میرفتاح به خیر!) حالا هم که مریض است و به سختی زندگی می‌کند. آخرین بار هم در برنامه‌ی راز «طالب‌زاده» پیدا شد و قسمتی از مثنوی‌اش را خواند. هم‌آن مثنوی که انگار برای امروز سروده شده است.
بر خلاف قیافه‌ی دردکشیده‌اش، روحیه‌ی طنّازی دارد و الان هم ستون ثابتش در کافه‌ی «هم‌شهری جوان» فرصتی است برای دیدار هفتگی با مردی از اهل جنگ که شخصیتی غیرمتعارف با آن‌چه از مردان جنگ در رسانه‌های رسمی دیده‌ایم، دارد.

سینه پر آهیم، اما آهنیم
نسل یوسف‌های بی‌پیراهنیم
ما از این بحریم، پاروها کجاست؟
این نشان! پس نوش‌داروها کجاست؟

اگر هنوز نشناخته‌ایدش، او هم‌‌آن کسی است که سال گذشته، در شب شعر بیت رهبری، با صورتی رنجور و تکیده، شعر نوی تلخ و گزنده‌ای برای جانبازان جنگ خواند.

زخمی‌ام، اما نمک... بی‌فایده است
درد دارم، نی‌لبک... بی‌فایده است
عاقبت آب از سر نوحم گذشت
لشکر چنگیز از روحم گذشت
جان من پوسید در شب‌غاره‌ها
آه ای خمپاره‌ها، خمپاره‌ها!

پی‌نوشت: اگر حوصله داشتید، مثنوی کامل را می‌توانید این‌جا بخوانید.
  • مجتبی فرد
۰۶
فروردين
شکر خدا! خواهر بزرگ‌تر ندارم ولی اگر تو بودی؛ خواهرِ بزرگِ خوبی می‌شدی.
  • مجتبی فرد