پریشانان، پری را می‌پرستند

با ماه‌رخی اگر نشستی، خوش باش

پریشانان، پری را می‌پرستند

با ماه‌رخی اگر نشستی، خوش باش

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۴ مطلب در دی ۱۳۹۰ ثبت شده است

۲۸
دی
صدا زد: «بیا».
نشانم دادش و گفت: «اون، مریم نیست؟»
گفتم: «نمی‌دونم. دانشگاه نمی‌اومد که.»
بی این که چشم ازش بردارد، گفت: «نه! مطمئنم خودشه.»
قبلاًها رفته بود خواستگاری‌اش و جواب رد شنیده بود. دل‌خور آمد پیشم و نالید: «سگ‌خور! دیگی که واسه من نجوشه می‌خوام سر سگ توش بجوشه! حالا که قسمت من نشد آرزو دارم گیر یه آدم عوضی بیفته. چنان زجرش بده که روزی صد بار خودش رو لعنت کنه که چرا این رو خواستم و اون رو نخواستم.»
گذشت و گذشت و دوست ما زن گرفت. و دختره، شوهر کرد به کسی که هم خیلی بزرگ‌تر از خودش بود و هم یک جورهایی، تیک! می‌زد.
گفت: «حقّش بود. نفرینم گرفت.»
خندیدم و در حالی که دور می‌شدم، گفتم: «از یه زاویه دیگه هم می‌شه نگاه کرد:
تو چه قدر داغون بودی که این پسره رو به تو ترجیح داده؟!»

  • مجتبی فرد
۲۷
دی
• ساکتی؟
•• روزای بعد از تو رو تمرین می‌کنم.

  • مجتبی فرد
۲۶
دی
گزیده‌ی کتاب «کفش‌های شیطان را نپوش»
نوشته‌ی «احمد غلامی»
نشر «چشمه»


صفحه‌ی 27
بوی عطر «آذر» احساس غریبی در «امیر» به وجود آورد. بوی گل نسترن که از پنجره‌ی باز تو می‌زد با بوی عطر «آذر»، سکوت و آرامش آپارتمان، یک جورهایی حسِّ مردانگی را در او بیدار کرده بود.

صفحه‌ی 29
همیشه هم‌این طوره. آدم‌ها یا اشتباهی سر راه هم قرار می‌گیرن، یا دیر.

صفحه‌ی 33
«پویان» سرش را به نقشه‌های مهندسی گرم کرده بود. بوی «نیلوفر» توی اتاق پیچیده بود و این بو اراده‌اش را سست می‌کرد. زانوهایش می‌لرزید. نزدیک بود برود کنار «نیلوفر» بنشیند، اما این کار را نکرد. می‌دانست این کار اشتباهی جدی است.

صفحه‌ی 42
«پویان» سرش را به گوش «رؤیا» نزدیک کرد. «رؤیا» لب‌های داغ او را روی نرمه‌ی گوشش حس کرد.
• درِ گوشِت می‌گم که شیطون نشنوه...
•• چی رو؟
• باید سر شیطون رو کلاه گذاشت. نباید لجش رو درآورد. اگر ادای مؤمن‌ها رو واسه‌ی شیطون دربیاری، زود مچِت رو می‌گیره. باید بگی ما چاکریم، دست از سر ما بردار، ما زورمون به تو نمی‌رسه... باید شیطون رو خر کرد...
•• پس خدا چی؟
• خُب، ته دلت هم با خدا باش.
•• یعنی شیطون نمی‌فهمه؟
• چرا، می‌دونی مشکل شیطون چیه؟ اون می‌گه راست تو چشم‌های من نگاه نکنین، کفش‌های منو پاتون نکنین، براش مهم اینه که تو یه جوری بهش اهمیت بدی...

صفحه‌ی 63
• یهو دلم گرفت. کاش این‌جا بودی.
•• که دعوا کنیم...
• مهم نیست، دلم می‌خواست پیشم بودی.
•• می خوای هم‌این الان برگردم؟
• تا برگردی حسّم تموم شده.
می‌خواهم بگویم «دوستت دارم.» نمی‌گویم. فقط می‌گویم: «مراقب خودت باش...»
...
اگر چند سالی جوان‌تر بودیم و حاشیه‌ی موهایمان به سفیدی نزده بود، عضلات شکم‌مان سفت بود و طبله نکرده بود، خیلی کارها می‌شد کرد.

صفحه‌ی 66
احساس خوبی دارم، نوعی احساس غرور از این‌که می‌توانم توی این سنّ، هنوز هم برای دختر جوانی مثل او جذّاب باشم.

  • مجتبی فرد
۲۵
دی
هوا، سرد است و از سرما، بخاری را بغل کرده‌ام. از سر لج با خودم پای تلویزیون نشسته‌ام. رادیو هفت از شبکه آموزش، ترانه‌ی قدیمی «زمستون» از «افشین مقدم» را به هم‌راه تصاویر زیبایی از زمستان و طبیعت سپیدپوش و مردم هفت‌دست‌لباس‌پوشیده پخش می‌کند.
با خودم می‌گویم: «بد نیست به مناسبت حلول زمستان، توی وبلاگ، کارِش کنم. دیر نشده باشه؟ راستی امروز چندم است؟ بیستم دی. ای وای! روز تولد خواهرم.» سر جایم درست می‌نشینم. «آخه چرا یادم نبود؟»
به ساعت نگاه می‌کنم. نیمه‌شب است. از قضا امشب این‌جا بودند و هم‌این نیم‌ساعت پیش رفتند.
«من که این چیزها فراموشم نمی‌شد. چه‌طور شد یادم رفت؟ شاید به خاطر خستگی سفری که امروز، ازش برگشتم و فکر و خیال سفری که فردا، باید برم. بذارم بعد سفر؟ نه! لذّت کادوی تولد توی گرفتن در روز تولّده.»
به فکرم می‌رسد که پول بگذارم توی پاکت و هم‌این الان ببرم در خانه‌شان. سرآسیمه می‌دوم طبقه بالا، والده آماده می‌شود که بخوابد. می‌گوید: «کجا می‌ری نصفِ شبی؟ خودت رو ناراحت نکن، بذارش فردا.»
می‌گذارم برای فردا.
و امّا «زمستون»،
ترانه‌ای که خیلی دوست دارمش. آهنگش را سیاوش قمیشی در دهه پنجاه ساخته ولی به شدت از زمان خودش جلوتر است و امروزی است. «زمستون» محبوب‌ترین آهنگ «افشین مقدم» است که اجل اجازه نداد موفقیتش را ادامه دهد و دو سال بعد (1355) طی تصادفی در جاده شمال، جانش را از دست داد و هم خود و هم ترانه، محبوب‌تر شد.
در محبوبیت ترانه هم‌این بس، که خود خواننده بر اساس تم آهنگ و با شعری دیگر، ترانه‌ی محزون دیگری به نام «گذشته» خواند.
«افشین مقدم» به همراه «مازیار» به دلیل مرگ‌شان در پیش از انقلاب، بخت این را داشتند که آلبوم‌های‌شان، پس از انقلاب به صورت مجاز روانه بازارهای موسیقی شود.
این هم کادوی شما:
دریافت ترانه «زمستون» با صدای «افشین مقدم»

  • مجتبی فرد
۲۱
دی
گزیده‌ی کتاب «دیدار با ذبیح‌الله منصوری»
نوشته‌ی «اسماعیل جمشیدی»
نشر «زرین»


پیش‌نوشت: تا حالا حتی یک کتاب از «ذبیح‌الله منصوری» را نخوانده‌ام ولی می‌بینم انبوه کتاب‌هایش را که حجم قابل توجهی از نمایش‌گاه‌های کتابی را که گاه و بی‌گاه در این جا برگزار می‌شود، پُر می‌کند. و هجوم آدم‌هایی که (سرانه مطالعه‌شان یک کتاب در ماه هم نیست) جلوی میز کتاب‌های چاپِ قدیمی و ویرایش‌نشده‌ی «منصوری» ایستاده‌اند و  چند جلد چند جلد می‌خرند و می‌برند.
برای دانستن راز محبوبیت قلمش، سراغ این کتاب رفتم.


صفحه‌ی 78
هرگز نسبت به کسی بخل و حسد نداشته‌ام، یعنی ناراحت نبودم که دیگری دارد و من ندارم. با وجود این که می‌توانم رانندگی بکنم هرگز به فکر داشتن ماشین نیفتاده‌ام. تنها یک حسادت بود و آن هم حسادت در علم است... یعنی هرگز نتوانستم تحمّل کنم که کسی بیش از من بداند. همیشه سعی کرده‌ام در این مورد از دیگران جلوتر باشم.

صفحه‌ی 80-81
به نظر بنده، زن قهرمان وجود ندارد. مثلاً بنده «مادام کوری» و یا آن زن فضانورد –ترشکوا- را قهرمان نمی‌دانم. به نظر من زن قهرمان زنی است که سه یا چهار بچّه را درست تربیت کند و تحویل اجتماع بدهد.

صفحه‌ی 384
بیماری؛ بد چیزی است و عیادت برای بیمار، گاهی از دارو نیز مهم‌تر است.

صفحه‌ی 390-391
در مورد «وصیّت‌نامه» عقیده داشت:
از مواردی است که آدمی به فکر فرو می‌رود، زیرا در زمان حیات، که برای حرف آدم، تره خُرد نمی‌کنند، چه‌طور می‌شود که پس از مرگ، خط او را بخوانند؟!

  • مجتبی فرد
۲۰
دی
«تختی» برای من، یک قیافه مردانهِ مهربان است در یک قاب عکس سیاه و سپید قدیمی روی دیوار یک مغازه در کودکی که زیرش نوشته:
«صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را
که دگر مادر گیتی چون تو فرزند بزاید»

  • مجتبی فرد
۱۸
دی
من توانایی‌های زیادی دارم.
می‌توانم ساعت‌ها در اتاق، کنارت بنشینم،
بدون این که کلمه‌ای حرف بزنم،
بدون این که ذرّه‌ای تکان بخورم،
بدون این که حرکتی کنم،
جوری که اگر ندانی آن‌جایم، حضورم را احساس نکنی.
من می‌توانم نباشم.

  • مجتبی فرد
۱۴
دی
شکر خدا و گوش شیطان کر، این یک هفته جهنمی دارد تمام می‌شود و ان‌شاءالله وارد بهشتِ آرامش خواهم شد، گم‌شده‌ای که به شدّت نیازمندش بودم و در دعاها می‌خواستمش.
گذشت ولیکن بد گذشت. بیش‌ترِ هم‌این چند تار موی سیاهِ باقی‌مانده نیز در این مدت، سپید شد.


پی‌نوشت: آخ! یادم نبود! امتحانات پایانِ ترم!
دوباره دست و پا زدن‌های مفلوکانه شب امتحان و گفتن هزارباره این‌که «پس من در طول ترم چه غلطی می‌کردم؟»
پس، بدرود آرامش تا دو هفته‌ی دیگر!

  • مجتبی فرد
۱۱
دی
می‌گویند دست‌ودل‌باز نیستی.
آری،
خسیسم، در گفتن «دوستت دارم».

  • مجتبی فرد
۱۰
دی
... ترسی هم باشد از وابستگی‌های یک‌طرفه است که آن هم به نظر من دردناکند تا ترسناک.
هر چند از آن هم گریزی نیست و خاطره و تجربه‌سازند ولی می‌سوزانند تا بسازند.
و راستی، آزادی هم یک جور تنهایی است دیگر...
  • مجتبی فرد