پریشانان، پری را می‌پرستند

با ماه‌رخی اگر نشستی، خوش باش

پریشانان، پری را می‌پرستند

با ماه‌رخی اگر نشستی، خوش باش

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

برگزیده‌ی داستان همشهری 26

جمعه, ۱ آذر ۱۳۹۲، ۰۸:۳۸ ب.ظ
مزمار
شیخ محمدتقی فلسفی

صفحه‌ی 49

اولین عکس‌العمل خشکه‌مقدس‌ها در مقابل سخنرانی من، سرِ بلندگو بود. می‌گفتند بلندگو مشکل شرعی دارد. در مجلس عروسی پسر یکی از محترمین که در اتاق بزرگی، جمعیت و مرحوم پدرم نشسته بودند، یکی‌شان با صدای بلند گفت: «آقای فلسفی خیلی حرف‌های خوب می‌زنید اما متاسفم که این مزمار• را که آلت موسیقی است به مسجد آوردید. چرا با مزمار حرف می‌زنید؟» تازه سال اول بود که بلندگو به مسجد آمده بود و آقایانِ علما هم نمی‌توانستند در آن مجلس چیزی بگویند. پیش‌خدمتِ عروسی را صدا زدم گفتم: «این بشقاب گز را ببرید خدمت آن آقا قدری میل کند.» آن آقای مقدس گفت: «نه آقا من دندانم عاریه است، گز لای دندانم می‌رود.» گفتم: «چرا دندان عاریه گذاشتید؟» گفت: «برای این‌که دندان ندارم.» گفتم: «چرا عینک زدید؟» گفت: «نمی‌توانم دور را ببینم.» بعد تند شدم: «شما دندان نداشتی، رفتی دندان عاریه گذاشتی. نمی‌توانستی دور را ببینی، عینک زدی. این کار شما حلال است اما من که صدایم به آخر مجلس نمی‌رسد و میکروفن آورده‌ام که صدایم به آن‌جا برسد، کار حرام کرده‌ام؟ از خودت فتوا می‌دهی؟»

• در زبان عربی به هر ساز بادیِ موسیقی، مزمار می‌گویند.



بن‌بست آینه
محمد صالح‌علاء

صفحه‌ی 99

من گفتم: «خودم می‌دونستم،..»
همسرم گفت: «می‌دونستی؟... پس چرا به من نگفتی؟ من حتی خواب‌های خودم رو برات تعریف می‌کنم.»

ملکه‌ی من
مریم منوچهری

صفحه‌ی 107

همیشه آشپزخانه ساعت یازده صبح، زیبایی دل‌فریبی دارد. مانند بانوی موقری که اطراف چشم‌های عسلی‌رنگش چین‌های ریزی خودنمایی می‌کنند.

صفحه‌ی 108
دم‌دمای ظهر خانه مانند زن میان‌سالی می‌شد که بعد از چند شکم زاییدن، هنوز وقار طبیعی خود را حفظ کرده...

صفحه‌ی 109
به بابا گفتم از ازدواج می‌ترسم اما نوید حواسش به همه چیز هست. می‌داند شیرینی دوست ندارم، روسری را به شال ترجیح می‌دهم، وقتی قرار می‌گذاریم نباید دیر کند، زیاد به مهمانی رفتن علاقه ندارم، دعوایمان که شد، نباید داد بزند و بهتر است برود داخل اتاق و تا وقتی حوصله‌اش برنگشته، بیرون نیاید و اگر شب‌ها هم مرا تنها نگذارد که دیگر همه چیز تکمیل خواهد شد.

داستان رادیویی
آنوشکا جاسراج
علی‌رضا شاه‌محمدی

صفحه‌ی 137

عصرهای یک‌شنبه وقتی خانه را ترک می‌کنم، همسرم از همیشه خوشحال‌تر است. پنج‌سال است ازدواج کرده‌ایم؛ هنوز خیلی زود است که از نبودنِ هم لذت ببریم. رفقای کافه‌ی ایرانی چنین عقیده‌ای ندارند. آن‌ها فکر می‌کنند عشق و ازدواج دو موضوع جدا هستند.

صفحه‌ی 138

کاروکاسبی مغازه خوب است. چند ماه پیش توانستم شاگرد جوانی استخدام کنم که بنشیند پشت دخل تا وقت آزاد بیشتری داشته باشم. «واسه‌ی هیچ کاری‌نکردن، وقت آزاد بیشتر می‌خوای چی‌کار؟» همسرم همیشه این را وقتی می‌پرسد که روزهایم را توی خانه می‌گذرانم و وسایلی را تعمیر می‌کنم که نیازی به تعمیر ندارند.

... آه کشید، مثل آه کشیدنِ پیرها وقتی از توضیح دوباره و دوباره‌ی مسائل به جوان‌ترها خسته می‌شوند.

صفحه‌ی 139

گفت: «روزنامه نمی‌خونم.»
«به‌خاطر همینه که هنوز لبخند می‌زنی.»

صفحه‌ی 140
... قبل رفتن با من دست داد و گفت: «ایمان داشته باش.» شنیدنش عجیب بود، آن هم از یک استاد فلسفه.

  • مجتبی فرد

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی