۲۱
شهریور
مجبورم نکن این همه ناز بِکشم.
عادت ندارم. وسطش کم میآرم، میذارم میرم...
عادت ندارم. وسطش کم میآرم، میذارم میرم...
پیرمرد، آمده بود بانک برای یکی پول بفرستد. سر و لباسش فلاشر میزد که از آن لُرهای قدیمی است و به تبع اسلافش سواد نداشت و فیش را داد که تحویلدار برایش پر کند.
کارمند بانک پرسید:
• پدرجان! اسمت چیه؟
به زحمت و نامفهوم جواب داد:
•• ناپلئون!
همگی برگشتیم طرفش. کارمند دوباره پرسید:
• چی؟
•• ناپلئون.
قیافهاش به این دیوانهها و آلزایمریها نمیخورد.
• عمو! گرفتی ما رو؟
•• نه بابا، بیا این شناسنامهام.
راست میگفت بنده خدا! از لرهای خوزستان بود و زیر دستِ مسترهای کمپانی نفت ایران و انگلیس کار کرده بود. کار، کارِ انگلیسیها بود!
• حالا میخوای واسه کی حواله کنی؟
•• ویکتوریا!