دیشب مادر زنگ زد. بعد ازده روزی که با خانه تماس نگرفته بودم، تلفن زده بود که ببیند چه مرگم است. حالم را پرسید و این که کِی برمیگردم.
از بچهگی به من میگفتکه «خیلی بی قید و صفتی. جایی میروی مسافرت، انگار نه انگار که مادری داری چشم به راه و نگران که منتظر خبر سلامتی توست. یک تلفن ساده که میتوانی بزنی.»
تا کاسهی صبرش لبریز میشود و گوشی را برمیدارد و با آن سواد نهضتیاش، عددها را یکییکی از توی دفتر تلفن میخواند و شماره میگیرد.
دیشب هم میپرسید که چی شده؟ چرا تماس نمیگیری؟
با صراحتی که میدانم چهقدر برایش دردناک است جواب همیشگی را دادم: «کاری نداشتم.» میتوانم فکرش را بخوانم که با خود میگوید: «از بس که دلگُندهای پسر!»
با برگزاری مراسم همیشگی حال و احوال و تعارفات همیشگی به علاوه این که هوا چهطوره و کی خونهست و غذا چی خوردید، باز مکالمهمان زیر 2 دقیقه تمام شد. خداحافظی که کردیم، زل زدم به تاریکی اتاق.
روزی پشیمان خواهم شد. روزی به شدّت تنبیه خواهم شد. آن روز که درب را باز کنم و خانه را پر از جای خالیاش ببینم. آن روز که هرچه تلفن کنم جز یک بوق ممتد کسی جوابم را ندهد. روزی که آرشیو کامپیوتر را دربهدر دنبال صدا و تصویری از او در دورافتاده و پرتترین فیلمهای خانوادگی بگردم و غیر از یک سایهی محو که آرام و بیصدا از یک گوشه به گوشهی دیگر تصویر میرود، چیزی نیابم. روزی که غصهخوردن و جبران کردن، بیهودهترین کار دنیاست.
چرا؟ چرا بدون هیچگونه عامل مُسری، مظلومیت و غریبی از مادری به مادر دیگر و بیوفایی از پسری به پسر دیگر منتقل میشود؟