پریشانان، پری را می‌پرستند

با ماه‌رخی اگر نشستی، خوش باش

پریشانان، پری را می‌پرستند

با ماه‌رخی اگر نشستی، خوش باش

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

سوگوار جاودانه

جمعه, ۳۰ مهر ۱۳۸۹، ۱۰:۱۰ ق.ظ

دیشب مادر زنگ زد. بعد ازده روزی که با خانه تماس نگرفته بودم، تلفن زده بود که ببیند چه مرگم است. حالم را پرسید و این که کِی برمی‌گردم.
از بچه‌گی به من می‌گفتکه «خیلی بی قید و صفتی. جایی می‌روی مسافرت، انگار نه انگار که مادری داری چشم به راه و نگران که منتظر خبر سلامتی توست. یک تلفن ساده که می‌توانی بزنی.»
تا کاسه‌ی صبرش لبریز می‌شود و گوشی را برمی‌دارد و با آن سواد نهضتی‌اش، عددها را یکی‌یکی از توی دفتر تلفن می‌خواند و شماره می‌گیرد.
دیشب هم می‌پرسید که چی شده؟ چرا تماس نمی‌گیری؟
با صراحتی که می‌دانم چه‌قدر برایش دردناک است جواب همیشگی را دادم: «کاری نداشتم.» می‌توانم فکرش را بخوانم که با خود می‌گوید: «از بس که دل‌گُنده‌ای پسر!»
با برگزاری مراسم همیشگی حال و احوال و تعارفات همیشگی به علاوه این که هوا چه‌طوره و کی خونه‌ست و غذا چی خوردید، باز مکالمه‌مان زیر 2 دقیقه تمام شد. خداحافظی که کردیم، زل زدم به تاریکی اتاق.
روزی پشیمان خواهم شد. روزی به شدّت تنبیه خواهم شد. آن روز که درب را باز کنم و خانه را پر از جای خالی‌اش ببینم. آن روز که هرچه تلفن کنم جز یک بوق ممتد کسی جوابم را ندهد. روزی که آرشیو کامپیوتر را دربه‌در دنبال صدا و تصویری از او در دور‌افتاده و پرت‌ترین فیلم‌های خانوادگی بگردم و غیر از یک سایه‌ی محو که آرام و بی‌صدا از یک گوشه به گوشه‌ی دیگر تصویر می‌رود، چیزی نیابم. روزی که غصه‌خوردن و جبران کردن، بیهوده‌ترین کار دنیاست.
چرا؟ چرا بدون هیچ‌گونه عامل مُسری، مظلومیت و غریبی از مادری به مادر دیگر و بی‌وفایی از پسری به پسر دیگر منتقل می‌شود؟

  • مجتبی فرد

نظرات  (۱)

سلام
با مطلب جدید بروزم.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی