پریشانان، پری را می‌پرستند

با ماه‌رخی اگر نشستی، خوش باش

پریشانان، پری را می‌پرستند

با ماه‌رخی اگر نشستی، خوش باش

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۲۱ مطلب در آذر ۱۳۸۹ ثبت شده است

۳۰
آذر
شوربختانه، همیشه میزان تنفرم از چیزی با رونق آن در آینده، رابطه‌ای مستقیم داشته است.
  • مجتبی فرد
۲۹
آذر
نقاط ضعفت را به خاطر می‌سپارم.
روز مجادله به کارم می‌آیند.
  • مجتبی فرد
۲۸
آذر
تنهایی، ابتدای انقراض است.
  • مجتبی فرد
۲۷
آذر
- !!!!!!!!!!
- هر چه قدر بزرگ‌تر می‌شی، حماقتت هم با خودت بزرگ‌تر می‌شه.
  • مجتبی فرد
۲۳
آذر
عزادار دوماهه به درد حسین نمی‌خورد.
حسین، محب تمام وقت می‌خواهد.
هستی؟
  • مجتبی فرد
۲۲
آذر

برای سینه‌زنی، عشق حسین کافی نیست.
اگر سینه‌ای خالی از بغض و کینه و حقد و حسادت و دروغ و تهمت و غیبت و بذر گناه داری می‌توانی برای عزای حسین روی‌‌اش بزنی.

پی‌نوشت: شاهدان بی‌تفاوت جنایت میدان کاج چه کم از مردم کوفه‌ی سال 61 قمری دارند؟ آیا آن‌ها، همان عزاداران سال‌های گذشته نبودند که بر سر و سینه می‌‌زدند و فریاد می‌کشیدند: علم‌دار نیامد؟
به راستی؛ واقعاً ما اهل کوفه نیستیم؟

  • مجتبی فرد
۲۱
آذر
گزیده‌ی کتاب «عقرب‌های کشتی بَمبَک»
نوشته‌ی «فرهاد حسن‌زاده»
نشر «افق»

صفحه‌ی 11
پایم درد می‌کرد. یعنی کفشم مال پارسالم بود و تنگ شده بود. هر چند کفش تنگ نمی‌شود و پا بزرگ می‌شود؛ ولی آدم چون خودش را نمی‌بیند، تقصیر را گردن چیزهای دیگر می‌اندازد.
صفحه‌ی 28
شامش را که خورد، تریاکش را که کشید، یک‌کم دری‌وری از اوضاع لامروت و لاکردار و زمانه و سیاست و شاهنشاه آریامهر و کمونیست‌ها و جیمی کارتر و از همین‌ها گفت و به رادیوش که تمام دنیا را می‌گرفت و کم نمی‌آورد ور رفت.
صفحه‌ی 32
فکر می‌کنم اگر خواب نبود، زندگی خیلی بد و کسل‌کننده می‌شد. چون نصف آرزوهای آدم تو خواب برآورده می‌شود.
صفحه‌ی 34
سبیل‌های نازکی داشت که عین دم موش بود. صورت لاغری داشت و جلوی موهاش ریخته بود. همیشه‌ی خدا هم عینک دودی می‌زد که چشم‌های عین نخودش دیده نشود؛ ولی از هم‌چه آدم ناتویی یک دختر به دنیا آمده بود عین‌هو باقلوا. نه این که من آدم هیزی باشم. نه، به ارواح خاک ننه‌ام! یعنی به چشم خواهری، دخترش خیلی خانم و باشخصیت و خوش‌رو بود. همیشه چادر گل‌دار سرش می‌کرد که قربان سرنکردنش چون هی از روی سرش سُر می‌خورد و موهای سیاه و پف‌کرده‌اش دل و روده‌ی آدم را چنگ می‌زد.
صفحه‌ی 93
من همه‌ی حواسم پیش دستگاهی بود که باهاش صحبت کرده بود. گفتم: «ئی چیه؟ بی‌سیمه؟»
گفت: «نه. آیفونه. تلفن داخلی مثلاً...»
گفتم: «آهان.» جوری گفتم آهان که انگار خودم اختراعش کرده بودم و یادم رفته بود.

  • مجتبی فرد
۲۰
آذر
دیروقت جمعه شب بود که مریض‌مان را به بیمارستان بردیم. بر خلاف انتظار خیلی شلوغ بود. ملّت، بی‌توجه به سریال پرطرف‌دار شبکه یک که از تلویزیون راه‌رو پخش می‌شد به این سو و آن سو می‌رفتند. از خصوصیات زندگی در یک شهر کوچک و کم‌جمعیت، این است که همه هم‌دیگر را می‌شناسند. از بیمار و هم‌راه بیمار گرفته تا پرستار و دکتر و حتا نگهبان دم درب همه با هم آشنا هستند. دوست هم‌راهم، دستش را گذاشت روی میز بخش اورژانس و نگاهی به راه‌روی پر از بیمار و هم‌راه و سروصدا و رفت‌وآمد و میکروب و باکتری انداخت و از پرستار پرسید:
هر شب همین بساطه؟ این چه شغلیه شما دارید؟ چه جوری تحمل می‌کنید؟
پرستار بخش اورژانس، دختری جوان از دوستان خواهرم بود که آشنایی قدیمی داشتیم.
انتظار داشتم سر درددلش باز شود و بگوید: به خدا ما هم خسته شدیم، گفتیم شیفت شب بشیم یه خورده استراحت کنیم، ولی مگه اینا می‌ذارند؟ این همه بی‌خوابی و برو و بیا اون هم واسه چندرغاز حقوق. چند ساله که  قراردادی هستیم. می‌پرسیم کی رسمی می‌شیم مرتب امروز و فردا می‌کنند. نیرو هم کم داریم ولی استخدام نمی‌کنند. ‌دست تنها باید جواب این همه مریض رو بدیم. خسته شی و یه خورده کج‌خلقی هم کنی شاکی می‌شن و به زمین و زمان بد و بی‌راه می‌گن و...
ولی او به جای همه‌ی این حرف‌ها، لبخند خسته‌ای زد و معصومانه گفت:
«باز هم خدا رو شکر»
برای منِ مغرورِ خودعقلِ‌کُل‌دان، شنیدن این جمله از دهان کسی کوچک‌سال‌تر از خودم  و آن هم دختر، بسیار گران آمد. اعتراف می‌کنم که در آن لحظه درس زندگی آموختم. هیچ‌وقت این «خدا رو شکر» را فراموش نمی‌کنم. پس از آن شب، تلاش می‌کنم که در مقابل همه‌‌ی مصائب و شداید به جای گلایه و نفرین کردن، بگویم «خدا را شکر».
و این را از آن پرستار جوانی دارم که حتم دارم نمی‌دانست که پاسخ فی‌البداهه و ساده‌اش در آن شب شلوغ، تأثیری چنین بر کسی که روی صندلی روبه‌رویی نشسته است، دارد.
  • مجتبی فرد
۱۹
آذر
- این چه کاری بود کردی؟
- ...
- پشیمون نیستی؟
- برو بی‌احساس! این قدر خودت رو سانسور کن تا یادت بره چی بودی.
  • مجتبی فرد
۱۸
آذر
1. اگر از سبک مداحی امروزی پایتخت‌نشین‌ها که مانند ویروسی سراسر کشور را آلوده کرده و شیوه‌های بومی مرثیه‌خوانی مناطق را به حاشیه رانده بیزارید، اگر از فریاد و عربده مداح به جای آواز و تحریر چندش‌تان می‌شود، اگر از نعره‌های هوسین هوسین بر وزن دوبس دوبس متنفرید، اگر از ترانه‌های روتوشی لس‌آنجلسی عامیانه که به بهانه مردمی بودن می‌شنوید خسته شده‌اید، اگر حرکات زشت و شرک‌آلود عزاداران پای منبر که تصور می‌کنند شور حسینی گرفته‌اند روی‌گردانید، اگر از نوحه‌خوانی که بیش‌تر حواسش به دوربین توی مجلس است و در حال محاسبه میزان لیتر اشکی که از مخاطب گرفته و در فکر این که نوحه گل می‌کند یا نه و مسابقه نوحه توی بورس پخش ماشین‌ها را کی می‌برد؟ منزجرید...
2. اگر آدم خاطره بازی هستید، اگر رفت و آمدتان با گذشته بیش‌تر است، اگر از دنیای سیاه و سفید لذت می‌برید، اگر باقیات هر کسی که روبان سیاهی به گوشه‌ی عکسش خورده متأثرتان می‌کند، اگر اصیل‌ها را به دست‌چندم‌ها ترجیح می‌دهید، اگر بازدم خود را تنها در هوایی که دم گرفته‌اید می‌پراکنید...
آن گاه مانند من محرّم جنوب را بدون «بخشو» نمی‌توانید تصور کنید. هنگام قدم زدن در کوچه و خیابان‌های سیاه‌پوش، منتظر شنیدن صدایی هستید که از بلندگوی مساجد و هیأت‌ها و تکایا و حسینیه‌ها و موبایل‌ها و مغازه‌ها و ماشین‌ها، غمگین و غبارگرفته از گذشت زمان، بی‌غل‌وغش و ساده، از عمق دهه‌‌ی 40 می‌خواند:
شیعه باز است و غم، با آه و الم
به سر و سینه بر زن، که ز نو شد محرّم

دانلود نوحه «ز نو شد محرّم» با صدای «بخشو»


درباره بخشو بخوانید: + و + و + و +

  • مجتبی فرد