رسوایی
يكشنبه, ۶ بهمن ۱۳۹۲، ۱۲:۱۳ ق.ظ
دوستی تعریف میکرد:
برای
یکی از پیرمردهای فامیل، طلب زن رفتیم شهرکرد. گوش تا گوش اتاق، پیر و
جوان و زن و مرد نشسته بودند. دخترخانم آمد و به اشتباه من را دید و
پسندید!
گفتم: «خواستگار، من نیستم. ایشونه.»
گفت: «نمیخوام!»
پرسیدیم: «چرا؟»
جواب داد: «پیره!»
به پیرمرد برخورد. «من پیرم؟»
فیالمجلس بلند شد و جلوی چشمهای گردشدهی جمعیت، دو پشتک و وارو زد.
فاتحانه برگشت سمت دختر و گفت: «حالا چی میگی؟»
«حالا دیگه اصلاً نمیخوام!»
«آخه چرا؟»
دختر جواب داد: «هم پیری، هم دیوونهای!»
- ۹۲/۱۱/۰۶