پریشانان، پری را می‌پرستند

با ماه‌رخی اگر نشستی، خوش باش

پریشانان، پری را می‌پرستند

با ماه‌رخی اگر نشستی، خوش باش

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۹ مطلب در آبان ۱۳۹۱ ثبت شده است

۲۳
آبان

این ترانه را خیلی‌ها خوانده‌اند ولی برای من با صدای خواننده‌های محلی، دل‌نشین‌تر است. ترانه‌‌ای غمگین با ریتم بندری. با همه افسانه‌های پشت سرش که ربطش می‌دهد به هواپیمای ایرباس ایرانی که ناکام ماند و در مسیر بندرعباس - دبی، طعمه‌ی ناو امرکایی شد. با دختردایی‌ای که مسافر هواپیما بود و جنازه‌اش حتا به دست نیامد.
فکر کنم اصالت این ترانه به هرمزگان برسد ولی نسخه‌ای که این پایین گذاشتم با صدای یک خواننده‌ی خوزستانی است، ترانه در محافل بوشهر هم خوانده می‌شود. بلاخره، این ترانه متعلق به تمام هم‌سایه‌های خلیج فارس است که برای هم‌ذات پنداری با آن، ریتم بندر‌ی‌اش کفایت می‌کند.


دانلود «دختردایی گم‌شده» با صدای «رامشیر»

پی‌نوشت: و امّا بالانشین‌های ایران؛ کافی است کسی به دختردایی‌ای که می‌خواسته، نرسیده باشد تا بتواند با آن دم بگیرد!

  • مجتبی فرد
۲۲
آبان

آمد داخل مسجد، جوراب‌هایش را درآورد و دوباره رفت. چند دقیقه بعد با دست و صورت خیس برگشت. با صدای بلند گفت:
«آهای صاحب صندل قهوه‌ای که دم دره، من باهاش رفتم وضو گرفتم. راضی باش!»

  • مجتبی فرد
۲۰
آبان
این که به سنّی برسیم که دیگر مادر، در خیابان و انظار عموم، ما را را بغل نکند و نبوسد، را از نشانه‌های بزرگ شدن می‌دانستیم.
از هم‌آن بچگی‌ تا حالا که سنّ باباها هستم، کراهت و خجالت داشتم که والده چه در خلوت و چه جلوت، بغل و ماچم کند! مادران هم که ول‌کن نیستند، در همه حال ما بچه‌ایم و بوسیدنی.
این بی‌میلی به هم‌راه تفاوت قدّ ما که یک سر و گردن از او بلندترم سبب می‌شد که وقت روبوسی بعد هر مراجعت از سفر، فقط گردن و شانه به پیرزن برسد.
الهی العفو!

از مشهدالرضا که برگشتم، توی فرودگاه اهواز هم‌دیگر را دیدیم. جلو آمد که بغلم کند. حرکتی نکردم. این بار عذر پزشکی هم داشتم:
• مامان، من سرما خوردم!
•• اشکالی نداره، من همیشه گردنت رو می‌بوسم.


پی‌نوشت: این‌جا رسم است که معمولاً کهن‌سالان قدخمیده دست کوچک‌ترها را می‌بوسند و جوانان هم متقابلاً برای احترام، سر آن‌ها را.
ادبی که رعایت قدّ و قامت طرفین را می‌کند و هیچ‌کدام را به زحمت نمی‌اندازد.
  • مجتبی فرد
۱۹
آبان
خوابیده‌ام. پای چپم از زیر پتو بیرون مانده است.

چند انگشت کوچولو، خیلی کوچولو، را حس می‌کنم که کف پایم را قلقلک می‌دهند.

با چشمان بسته، می‌خندم.

  • مجتبی فرد
۱۸
آبان
حقیقت این است که:
مخاطب خاصِّ خوب، مخاطب خاصِّ رفته است.
  • مجتبی فرد
۱۷
آبان
نترس!
شهوت، شعله‌ی عشق را باد می‌زند.
  • مجتبی فرد
۰۲
آبان
بیابان‌های «سی‌یخ دارنگون» در اطراف شیراز. زمین‌های لخت و عور تی 55 هد. یک عصر پاییزی دل‌گیر و یک گروهان پیاده که خاکی و خسته از تمرین نظامی به اردوگاه برمی‌گردد. سربازها به هم‌راه سلاح سازمانی‌شان در یک خط ممتد، کنار جاده‌ای فرعی که دشت را دو قسمت می‌کند، حرکت می‌کنند.
دسته‌ی پیاده جلودار است. چند تفنگ‌دار پیاده که ژ-3 دارند. یکی که درشت‌اندام است تیربار ژ-3 را کول کرده است. یک سرباز لاغراندام که خمپاره 60 دارد. دسته‌ی ادوات هم با سلاح‌های سنگین‌شان کند و آهسته از پی می‌آیند. گروه، قطعات خمپاره 81 را سوا سوا دست گرفته‌اند و آخر از همه، پهلوان گروهان که دسته‌های سنگین‌وزن‌ترین سلاح را که تفنگ 106 باشد مثل یک فرغون گرفته و هن‌و‌هن‌کنان و عرق‌ریزان می‌آید. و من به لطف درجه‌ی روی بازویم، اجازه دارم خارج از صف، این جمع پژمرده و غمگین را با پشت‌زمینه غروب سرخ خورشید پشت کوه‌های دوردست ببینم.
همه ساکت‌اند. همه خسته‌اند. و غربت‌زده. توی صورت تک‌تک‌شان که نگاه کنی به هم‌راه حس‌هایی که گفتم و قاطی هر حسّی که حدس بزنی، غم غربت و دوری از خانواده را می‌بینی.
اردوی یک هفته‌ای در بیابان، زندگی صحرایی، تمرین‌های پرمشقت نظامی زیر آفتاب سوزان، سنگینی حمل زلم‌زیمبوهایی که یک سرباز باید به خود ببندد، نگهبانی‌های شبانه که خواب و استراحت آدم را ناقص می‌کند، همه را کلافه کرده است. عذاب‌آورتر از همه این‌که مرخصی‌ها لغو شده است.
زور آخر خورشید است و تا چادرها راهی نمانده، ارشد جمع که گروهبانی است پایور، رو می‌کند به سربازی و بی‌هوا می‌گوید: «بخون!»
و او هم بی‌ این‌که جا بخورد، بلادرنگ شروع به آواز خواندن می‌کند و الحق که چه انتخاب خوبی:

دریافت ترانه‌ی «غروب» با صدای «سیاوش قمیشی»
  • مجتبی فرد
۰۲
آبان
تو رو به آتیش می‌کشم،
یه روز با چشمای تَرَم.
  • مجتبی فرد
۰۱
آبان
دخترها خیال می‌کنند که پسرها التماس‌شون می‌کنند،
نمی‌دونند که دارند مخ‌شون رو می‌زنند!
  • مجتبی فرد