پریشانان، پری را می‌پرستند

با ماه‌رخی اگر نشستی، خوش باش

پریشانان، پری را می‌پرستند

با ماه‌رخی اگر نشستی، خوش باش

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۴۲ مطلب با موضوع «گزیده‌ی کتاب» ثبت شده است

۰۱
آذر
«نغمه غمگین»
«جی. دی. سلینجر»


داستان‌ها هرگز به پایان نمی‌رسند، این راوی‌ست که معمولاً صدایش را در نقطه‌ی جذاب و هنرمندانه‌ای قطع می‌کند.
کلاً همه‌اش هم‌این است.

صیغه عقد نودونه‌ساله
گزیده‌ی روزنامه‌ی خاطرات عین‌السلطنه از جشن عروسی

صفحه‌ی 152
مرسوم شده با اتومبیل ببرند


امشب برای دست به دست دادنِ فخرتاج، به اصرار دعوت کردند و من تا امروز عروس و داماد دست به دست نداده بودم...
این ایام مرسوم شده با اتومبیل ببرند و برای این عروس هم اتومبیل سپه‌دار اعظم را آورده بودند. ما هم در یک درشکه نشسته، دنبال عروس.

صفحه‌ی 154
خانم بله نگفت

یک‌ماه بود برای میرزامحمدخان پسر سیُم نصیر‌الدوله از همشیره‌ی آذرخانم گفت‌وگو بود، امروز به سلامتی عقدکنان شد. جماعتی دعوت داشتند. من و دائی‌جان با امام‌جمعه خوئی برای اجرای عقد، اندرون رفتیم. اصلا والیِ اعظم، نونُر خودخواه و حرف‌نشنوست.
امروز هم هزار بازی درآورد. بالاخره من رفتم و خیلی بد گفتم تا آمد. مثلا برای آن‌که بند کفشش کوتاه بود، یا گل‌سینه کوچک، دوساعت مباحثه داشت و می‌گفت با این نواقص من چطور آن اتاق بروم.
به‌حمدالله صیغه‌ی عقد جاری شد. اما چه‌ شکل، محرر امام در اول با شدّ و مَدّ زیاد خطبه را خواند، خانم بله نگفت. دفعه‌ی دوم کم کوتاه‌تر آورد باز خانم بله نگفت. دفعه‌ی سیُم، چهارم، پنجم که به این اختصار رسید که خانم حاجی امام‌‌جمعه وکیل است، یک صدایی مثل آن‌که از قعر چاه درآید جواب داد. محرر گفت من همچه دختری تا حال ندیده‌ام، از نفس افتادم. امام‌جمعه می‌گفت آدمِ مارزده از ریسمان سیاه و سفید می‌ترسد.

صفحه‌ی 154
متصل مشغول تجربه هستیم


آقای عمادالسلطنه مرقوم داشته بودند که اگر این مرتبه امر دایر شد عیال بگیری، باید به حکم استخاره با قرعه با انتخاب جمعی دیگر بدون شرکت و رضایت شما باشد، لیکن من این کارها را به‌علاوه‌ی بعضی کارهای دیگر در گرفتن مهر ماه خانم جزئاً به‌عمل آوردم و نتیجه باز حاصل نگردید. مثلا من برای زن‌های دیگر خودم انگشتر داده بودم برای این گوشواره دادم، آن‌ها را علنی عقد کردند این را مخفی. همه را شب آوردند این را گفتم روز آوردند. گذشته از استخاره تا نماز حاجت دعای خواستگاری و غیره و غیره که طابق‌النعل از روی جامع عباسی به‌جای آوردم، بلکه از احادیث و اخبار کتب مجلسی علیه‌الرحمه هم خیلی اضافه کردم و آن‌چه هم خاله‌جان، آقابی‌بی‌، شاه‌زینب، کلثوم ننه گفته بود و زن‌های عهد ما تلقین کردند، به‌عمل آوردم می‌بینم ثمر نکرد، فایده ننمود. پس اقبال نیست، بخت نیست. شاید این یکی هم از آن‌ها بدتر شود و قوز بالای قوزی به‌مراتب سخت‌تر. با همه‌ی این ناامیدی، دیگر برایم طاقت نمانده. از بس شب‌ها تنها هستم و احدی پیشم نیست راضی به یک موش و هم‌دمی شده‌ام ولو دَدِه بزم‌آرا باشد. هرچه می‌شود بشود. ما که غرق شدیم آب از سرمان گذشته چه یکی نی، چه صد نی! زن‌های مملکت ما می‌گویند و ضرب‌المثل است «یکی کم، دوتا غم، سه‌تا خاطرجمع». شاید انشا‌ءالله اسباب فرجی بشود و ضرب‌المثل خانم‌ها صدق باشد! هرکاری را باید تجربه کرد. ما هم از عمر خود متصل مشغول تجربه هستیم و تعجب این است درباره‌ی من همه‌ی تجربیات بی‌اثر است و بی‌نتیجه. یک مزاجی هم دارم که متنبه نمی‌شوم.

صفحه‌ی 183
توافق
زهرا عبدالهی


همسایه‌ی واحد شش نباید زباله‌های تفکیک شده‌اش را گوشه‌ی پارکینگ نگه‌داری کند، هم‌چنین همسایه‌ی واحد پنج باید وسایلی را که در حدفاصل درِ آپارتمانش تا درِ پشت‌بام چیده، به محل مناسبی منتقل کند. همسایه‌ی واحد چهار باید در نظر داشته باشد که ساعت یکِ نیمه‌شب برای جاروبرقی کشیدن زمان درستی نیست، درضمن در اسرع وقت به یک مشاور خانواده مراجعه نماید، چراکه سایر ساکنان ساختمان تحمل مشاجرات خانوادگی ایشان را ندارند. همسایه‌ی واحدِ دو باید محل دقیق پارکینگ خود را بداند و با رها نمودن خودروی خود وسط پارکینگ موجب آزار دیگران نشود. همسایه‌ی واحدِ سه را خدا رحمت کند. در طول سه‌ماه اقامت ایشان به جز سروصدای شبِ عروسی ایشان که ناشی از بازدید مهمانان از منزل عروس بود، مورد دیگری مشاهده نشد، هرچند برگزاری مراسم پاتختی در پارکینگِ مجتمع به هیچ عنوان قابل توجیه نبود اما گذشته‌ها گذشته است…
این متنی است که هرشب در ذهنم آماده می‌کنم تا بنویسم که همسر گرامی در جلسه‌ی ساختمان برای حضار بخواند. متن نامه به فراخور رخدادهای روز تغییر می‌کند. یک روز خواهرزاده‌ی همسایه‌ی واحد دو مهمان خاله‌اش می‌شود. دخترخاله‌ها باهم سر سازگاری ندارند و تا شب که مادرِ دخترک به دنبالش بیاید، صدای دعوا و جیغ و فریادشان لحظه‌ای قطع نمی‌شود. یک روز همسایه‌ی واحدِ چهار فراموش می‌کند ماشینش را خلاص کند، به صدای زنگ هم برای جابه‌جایی ماشینش هیچ توجهی نمی‌کند. یک شب همسایه‌ی واحد پنج مهمان دارد و صدای رفت‌وآمد مداوم‌شان از راه‌پله تا پاسی پس از نیمه شب ادامه دارد. یک‌بار هم ما مهمان داریم و از آن‌جایی که واحدهای پنج و شش شارژ ماهانه را پرداخت نکرده‌اند، راه‌پله‌ها کثیف‌اند.
یک شب که خوابم نمی‌برد تصمیم می‌گیرم نامه‌ی ذهنی را مکتوب کنم. هم‌زمان با شروع نوشتن، موارد، یکی‌یکی اهمیت‌شان را از دست می‌دهند. خانم همسایه‌ی واحدِ دو دست‌فرمانش زیاد خوب نیست از ترس این‌که ماشینش به درودیوار یا به ماشین‌های دیگر نخورد، ماشین را وسط پارکینگ پارک می‌کند. دختر و خواهرزاده‌اش بچه‌اند دیگر، آدم‌بزرگ‌ها دعوا می‌کنند این‌ها نکنند؟ آقای همسایه‌ی واحد چهار شب‌کار است. روزها می‌خوابد. همسرش ناچار است شب‌ها که او نیست کارهایش را انجام دهد. بنده‌خدا هرشب تا صبح بیدار است همین است که اعصاب درست‌وحسابی ندارد و با زنش حرفش می‌شود. معلوم است که همسایه‌ی واحد پنج به تفکیک زباله اهمیت می‌دهد حتما توی تراس جا ندارد که زباله‌هایش را گوشه‌ی پارکینگ می‌گذارد. زباله‌ی خشک‌اند دیگر، آن گوشه هم از بیرون زیاد دید ندارد. تفکیک نکند خوب است؟ توی ذهنم روی قالیِ لوله‌شده و دوچرخه‌ی اسقاطیِ پسرش هم خط می‌کشم. همسایه‌ی واحد شش هم سه‌تا بچه دارد حتما در آپارتمان دوخوابه‌شان جا کم دارند که وسایلش را در راه‌پله چیده. مهمان هم که همه دارند، همیشگی هم نیست. شارژ را هم شاید یادشان رفته یا دست‌شان تنگ بوده. خدا را شکر طبقه‌ی اول هستیم و مسیر عبور مهمان کوتاه، می‌شود سریع جارویش کرد. آن تازه‌دامادِ بنده‌خدا هم که جوان‌مرگ شد، قبل از عروسی پیشاپیش از سر‌و‌صدایشان عذرخواهی کرد. شیرینی عروسی هم که قسمت‌مان نشد اما شامِ عزایش چرا…

سرم را بلند می‌کنم. هوا دارد روشن می‌شود و صدای آواز قناری‌های واحدِ روبه‌رو می‌آید و کاغذم سفید مانده است. یکی دو روز بعد همسرم می‌گوید نتوانسته‌اند با آقایانِ ساختمان بر سرِ یک زمان واحد به توافق برسند و جلسه‌ی ساختمان تشکیل نمی‌شود.

  • مجتبی فرد
۰۱
آذر
مزمار
شیخ محمدتقی فلسفی

صفحه‌ی 49

اولین عکس‌العمل خشکه‌مقدس‌ها در مقابل سخنرانی من، سرِ بلندگو بود. می‌گفتند بلندگو مشکل شرعی دارد. در مجلس عروسی پسر یکی از محترمین که در اتاق بزرگی، جمعیت و مرحوم پدرم نشسته بودند، یکی‌شان با صدای بلند گفت: «آقای فلسفی خیلی حرف‌های خوب می‌زنید اما متاسفم که این مزمار• را که آلت موسیقی است به مسجد آوردید. چرا با مزمار حرف می‌زنید؟» تازه سال اول بود که بلندگو به مسجد آمده بود و آقایانِ علما هم نمی‌توانستند در آن مجلس چیزی بگویند. پیش‌خدمتِ عروسی را صدا زدم گفتم: «این بشقاب گز را ببرید خدمت آن آقا قدری میل کند.» آن آقای مقدس گفت: «نه آقا من دندانم عاریه است، گز لای دندانم می‌رود.» گفتم: «چرا دندان عاریه گذاشتید؟» گفت: «برای این‌که دندان ندارم.» گفتم: «چرا عینک زدید؟» گفت: «نمی‌توانم دور را ببینم.» بعد تند شدم: «شما دندان نداشتی، رفتی دندان عاریه گذاشتی. نمی‌توانستی دور را ببینی، عینک زدی. این کار شما حلال است اما من که صدایم به آخر مجلس نمی‌رسد و میکروفن آورده‌ام که صدایم به آن‌جا برسد، کار حرام کرده‌ام؟ از خودت فتوا می‌دهی؟»

• در زبان عربی به هر ساز بادیِ موسیقی، مزمار می‌گویند.



بن‌بست آینه
محمد صالح‌علاء

صفحه‌ی 99

من گفتم: «خودم می‌دونستم،..»
همسرم گفت: «می‌دونستی؟... پس چرا به من نگفتی؟ من حتی خواب‌های خودم رو برات تعریف می‌کنم.»

ملکه‌ی من
مریم منوچهری

صفحه‌ی 107

همیشه آشپزخانه ساعت یازده صبح، زیبایی دل‌فریبی دارد. مانند بانوی موقری که اطراف چشم‌های عسلی‌رنگش چین‌های ریزی خودنمایی می‌کنند.

صفحه‌ی 108
دم‌دمای ظهر خانه مانند زن میان‌سالی می‌شد که بعد از چند شکم زاییدن، هنوز وقار طبیعی خود را حفظ کرده...

صفحه‌ی 109
به بابا گفتم از ازدواج می‌ترسم اما نوید حواسش به همه چیز هست. می‌داند شیرینی دوست ندارم، روسری را به شال ترجیح می‌دهم، وقتی قرار می‌گذاریم نباید دیر کند، زیاد به مهمانی رفتن علاقه ندارم، دعوایمان که شد، نباید داد بزند و بهتر است برود داخل اتاق و تا وقتی حوصله‌اش برنگشته، بیرون نیاید و اگر شب‌ها هم مرا تنها نگذارد که دیگر همه چیز تکمیل خواهد شد.

داستان رادیویی
آنوشکا جاسراج
علی‌رضا شاه‌محمدی

صفحه‌ی 137

عصرهای یک‌شنبه وقتی خانه را ترک می‌کنم، همسرم از همیشه خوشحال‌تر است. پنج‌سال است ازدواج کرده‌ایم؛ هنوز خیلی زود است که از نبودنِ هم لذت ببریم. رفقای کافه‌ی ایرانی چنین عقیده‌ای ندارند. آن‌ها فکر می‌کنند عشق و ازدواج دو موضوع جدا هستند.

صفحه‌ی 138

کاروکاسبی مغازه خوب است. چند ماه پیش توانستم شاگرد جوانی استخدام کنم که بنشیند پشت دخل تا وقت آزاد بیشتری داشته باشم. «واسه‌ی هیچ کاری‌نکردن، وقت آزاد بیشتر می‌خوای چی‌کار؟» همسرم همیشه این را وقتی می‌پرسد که روزهایم را توی خانه می‌گذرانم و وسایلی را تعمیر می‌کنم که نیازی به تعمیر ندارند.

... آه کشید، مثل آه کشیدنِ پیرها وقتی از توضیح دوباره و دوباره‌ی مسائل به جوان‌ترها خسته می‌شوند.

صفحه‌ی 139

گفت: «روزنامه نمی‌خونم.»
«به‌خاطر همینه که هنوز لبخند می‌زنی.»

صفحه‌ی 140
... قبل رفتن با من دست داد و گفت: «ایمان داشته باش.» شنیدنش عجیب بود، آن هم از یک استاد فلسفه.

  • مجتبی فرد
۱۵
آبان
گزیده‌ی داستان همشهری 25

چرا می‌ترسی؟
سروش صحت

صفحه‌ی 47

از سگ‌هایی که پارس می‌کنند و دنبال آدم می‌کنند می‌ترسم، از مار و موش هم می‌ترسم، از سوسکی که کشته‌ام ولی هنوز تکان‌تکان می‌خورد هم می‌ترسم ولی وانمود می‌کنم که نمی‌ترسم. از جنازه‌ی سوسک هم... اصولا از جنازه می‌ترسم حتی جنازه‌ی عزیزان و نزدیکانم، همان‌هایی که تا وقتی زنده بودند عزیزترین‌هایم بودند وقتی می‌میرند، جنازه‌شان برایم ترسناک می‌شود چون بدنِ بدون روح‌شان را نمی‌شناسم. تازه از روح هم می‌ترسم؛ نه بدن بی‌روح، نه روح بی‌بدن. از کلاغی که خیره به آدم نگاه می‌کند و نمی‌پرد و از گربه‌های خیابانی که وقتی پخ‌شان می‌کنی فرار نمی‌کنند، می‌ترسم و از گربه‌ای که وقتی پخ‌اش می‌کنی نزدیک‌تر هم می‌آید، بیشتر می‌ترسم و از گیرکردن در راهرویی دربسته با یک گربه، بیشتر از بیشتر می‌ترسم. از جاهای خیلی تنگ، از جاهای خیلی بلند، از سیم برق لخت‌، از چاقوی خیلی تیز، از در قوطی کنسرو که خوب باز نشده و به تو می‌گویند: «می‌تونی این رو بازش کنی؟» از بریده‌شدن انگشت با ورق کاغذ، از صدای زنگ تلفن در نیمه‌شب، از رد شدنِ سینی چای از بالای سرم، از گرفتنِ پا موقع شنا در جای عمیق دریا، از پریدن از بانجی‌جامپینگ، رد شدن از مقابل تفنگ سربازی که جلوی در کلانتری ایستاده وحواسش جای دیگری است. از رانندگی کسانی که توی اتوبان لایی می‌کشند، از رفتن توی محفظه‌ی دستگاهِ اِم آر آی، از دندان‌پزشکی، از آمپول‌زدن، از هرچیزی که انتظار نداری حرکت کند ولی یک‌دفعه راه می‌افتد، از موجوداتی که خیلی کند حرکت می‌کنند، از رهگذری که آخرشب تنها پشت‌سرت راه می‌رود، از صدای تلق‌وتولوق نیمه‌شب وقتی هیچ‌کس خانه نیست، از پشت‌سرِ یک وانت یا یک کامیون بودن، وقتی که دارد بار سنگینی را در وضعیتی نامتعادل حمل می‌کند، از نشستن و بلندشدن هواپیما، از دعواهای خیابانی، از نشستن توی پارک‌هایی که لابه‌لای بوته‌هایش پر از سرنگ است، از آدم‌هایی که عجیب‌وغریب و خیره نگاه می‌کنند، از فیلم‌های ترسناک.


نشکن
انور اکاوی
نوید سالاروند

صفحات 58-59

شش سالم بود که مادرم از پدرم خواست یک سطل زباله برایش بگیرد. برایم سوال بود که سطل زباله چیست. مادرم گفت سطل زباله ظرفی‌ست برای چیزهایی که هیچ مصرفی ندارند و باید دور ریخته شوند. این برایم تازگی داشت. پیش از آن هرگز مجبور نبودیم چیزی را دور بریزیم. مثلاً کیسه‌های کاغذی را مچاله، لوله و سپس در مستراح داخل حیاط استفاده می‌کردیم. سبوس باقی‌مانده از آرد گندمی را که برای پختن نان الک می‌کردیم، می‌دادیم به مرغ‌ها، پوست سیب‌زمینی‌ها و دیگر سبزی‌ها را هم همین‌طور. ته‌مانده‌های غذا مخصوص توله‌سگ‌مان بود و میوه‌ها و سبزی‌های گندیده را بازمی‌گرداندیم به زمین و تابستان بعد، زمین آن‌ها را در رنگ‌های سرخ و زرد و سبز به ما پس می‌داد. هیچ چیز هدر نمی‌رفت. برای همین، ابتدا نمی‌فهمیدم مادرم سطل زباله را برای چه می‌خواهد. ولی روزها که گذشت دلیلش برایم روشن‌تر شد.  چیزهای جدیدی در روستا داشتیم. چیزهایی که نمی‌شد به خورد سگ‌ها و مرغ‌ها و زمین داد. چیزهایی که حتی نمی‌سوختند.

صفحه‌ی 61
تمام عمرم در دنیایی زندگی کرده بودم که در آن تقریباً همه چیز شکستنی بود. شانه‌ها را از استخوان و چوب شکننده می‌ساختند، کوزه‌ها، بشقاب‌ها و دیگ‌ها بیش‌تر از جنس خاک رس پخته‌شده در کوره بودند. شکسته‌شدن هر کاسه یا فنجان، خسارتی هنگفت و دردسری بزرگ برای خانواده محسوب می‌شد. هنگامی که یک تُنگ آب می‌شکست، باید نصف روز تا «کیترمایا» پیاده می‌رفتی تا یک تُنگ دیگر از سفالگر آن‌جا بخری. به همین دلیل ما آدم‌های دودستی بودیم؛ هر کس وقتی می‌خواست چیزی را به دست کسی بدهد و یا از دست او بگیرد، از هر دو دستش استفاده می‌کرد.

صفحه‌ی 62
دعایم کوتاه بود، درست همان طور که مامان بزرگ یادم داده بود. مامان بزرگ می‌گفت: «ببین، پسر اولین پسرم، وقتی به درگاه خدا دعا می‌کنی، دعات رو کوتاه کن. چون خدا به دعاهایی که بیشتر از ده، یا نهایتاً دوازده کلمه باشه، گوش نمی‌ده.»
مامان بزرگ علت حرفش را این گونه توضیح می‌داد که خدا خیلی پر مشغله و خیلی هم باهوش است، به همین دلیل، چندان وقتی برای توجه کردن ندارد. نباید با دعاهای طولانی و کش‌دار حوصله‌اش را سر ببریم. حرف‌های مامان بزرگ گیجم می‌کرد؛ به او می‌گفتم: «ولی مامان بزرگ، مزامیر داوود هم که شما هر روز صبح موقع طلوع خورشید رو به کوه‌های جون از حفظ می‌خونین طولانی‌ان.»
مامان بزرگ غرغرکنان می‌گفت: «خب، حتی داوود هم خیلی حرف می‌زد. فقط کافی بود این رو بگه: خدایا من یک گناه کردم ولی تو شگفت‌آوری و من دوستت دارم. مرا ببخش و دشمنانم را نابود فرما.»
مامان بزرگ می‌گفت حتی هنگامی که عیسی مسیح به پیروانش دعای ربانی را آموزش می‌داد، نیازی به استفاده از آن همه کلمه نبود؛ یک عالمه احمق، مسیح را دوره کرده بودند و او برای این که منظورش را به آن‌ها بفهماند، مجبور بود کلمه‌های بسیاری را به کار ببرد.

منشآت تازه یافته‌ی قائم‌مقام فراهانی به گوهرملک خانم
از زن می‌ترسم

صفحه‌ی 127

قربانت شوم، من طاقت این حرف‌های شما را ندارم. دختر پادشاه هستی، بی‌تربیت بالا آمدی، ‌خوش‌آمدگو بسیار، دل‌سوز غم‌خوار کم داشتی...
نوشته‌اید از زن خوف می‌کنی. بله قربانت شوم من قشونی و شمشیربند نیستم. ادعای رستم و اسفندیاری ندارم. میرزای فقیر مفلوک ترسوی عاجزی‌ام. از زن می‌ترسم. از موش می‌ترسم. از موش‌های جوی هم می‌ترسم...

صفحه‌ی 128
[شاهنشاه] بسیار تعریف از شما فرمود که عاقلی و کاملی کرد پیِ جوان و جاهل نرفت. اسم و آوازه و تشخص و عرضه خواست، شوخی و صحبت و بازی و اختلاط نخواست. دور بود از دختر جوان که به مرد پیر تن دربدهد. الحق خیلی کار کرد و ما را معتقد ساخت.

نامه‌هایی که یغمای جندقی به سفارش علی‌اکبرخان دامغانی برای نامزد او می‌نوشت
دل بردی از من به یغما

صفحه‌ی 133

فرموده‌ای نامه‌ی مرا از چشم بیگانه نگاه‌دار و پیش آشنا کتمان کن.
مصرع: نام جانان باید اندر جان نهان.
البته کسی نخواند دید و نخواهد شنید، فرد:
غیرتم با تو چنان است که گر دست دهد
نگذارم که درآیی به خیال دگران
کنون که دستِ وصال نیست و رفعِ ملال، حرمان بر خیال است،‌ نامه‌نگاری را اهمال مفرمای که بی‌زیارتِ دست‌خطِ مبارک، جانم مجاورِ لب است و روزم مقارنِ شب.

خدایا خدایا تا کی بار خامه کشم و کار نامه کنم، تمهید درود و سلام آرم و ترتیب پیک و پیام، مگرم درد دل در آن محفل گوش‌گزار افتد و صورت آشفتگی شهود حضرت یار گردد، در نامه جز تعارف چه توان نگاشت و با قاصد جز آه و ناله چه توان سرود. درد دل به که گویم و چاره‌ی این رنج مشکل از که جویم؟ نامه، محرم این راز و قاصد، هم‌دم این نیاز نیست.

گنج با مار انباز است و گل با خار دم‌ساز، لاله ردیف خَس است و شِکر، شکار مگس. چرا باید این محروم از تو دور باشد و این تنِ خوار  از آن جان گرامی مهجور.

گزیده‌‌ی نامه‌های نیما یوشیج به همسرش
عالیه‌جان

صفحه‌ی 135

شاعر، این خلقت عجیب و نادرِ طبیعت از راست، دروغ بیرون می‌آورَد. حساب کن. از چشمش بترس. وقتی به مردم نگاه می‌کند، مردم در نزد او اوراق یک تاریخ ممتد و یادگارِ روزهای کهنه و مبهم‌اند. اگر هیچ‌کس نتواند این اوراق را بخواند، شاعر می‌خوانَد.

مفارقت شیرین است. از دشمنی کم می‌کند و به دوستی می‌افزاید. قلب نارضا را هم تسلی می‌دهد اما...
نگذار در این تنهایی کسی که هیچ‌کس را ندارد و امیدش رو به انقطاع است گریه کند و در این گریه به خواب برود.
  • مجتبی فرد
۲۲
مهر
برگزیده‌ی کتاب «ظهور و سقوط یک کتاب‌فروش»
نوشته‌‌ی «حشمت ناصری»
نشر «الهام اندیشه»


صفحه‌ِی 29
خانمی با ظاهری آراسته و - به چشم برادری! - با چهره‌ای بگویی‌نگویی زیبا، درخواست کتاب «...راز زیبایی ...» را کرد؛  ناخودآگاه و بدون تامل گفتم:
«زیره به کرمان می برید خانم؟!»
جمله‌ی سوالی تعجبیِ بدون تفکرم، اثر تمام و کمال خودش را گذاشت و خانم - بدون گرفتن مابقی پول درشتش - با کلی ذوق و شادمانی و تشکر رفت.
نمی‌دانم ملایکه، ثواب چند حج تمتع با پای پیاده در چله‌ی تموز را برایم نوشته‌اند (یا ثواب  مجاهدت در جنگ های صدر اسلام را) اما این را می‌دانم اگر آقایان محترم، کمی شخصیت خرج نموده هر از چندی یک بار به خانم‌شان - که خودش را کشته در نظر آقا زیبا جلوه کند - بگویند : «عزیزم چه خوشگل شدی»، جای دوری نمی‌رود!
به خدا جای دوری نمی‌رود!

صفحه‌ی 54
«چرت و پرت بود به گمانم، شاید هم شر و ور یا ..، ببخشید البته! بی‌ادبی نمی‌کنم... بچه‌های خونه یه کتاب ازم خواستند براشون ببرم، اسمش یادم نمونده. فقط می‌دونم تو همین مایه‌ها بود...»
فکر کردم شاید از این کتاب‌های جوک و اس‌ام‌اس باشد؛ گفتم: «نه! این جور کتاب‌ها نداریم.» گفت: «نویسنده‌اش معروفه‌ها؛ جواد آل احمد... یا نه! صادق چوبین! هر کی بوده می‌گن یه زمانی کدخدا بوده!»
بعله! «چرند و پرند دهخدا» را ازش خواسته بودند!
جلوش را نگرفته بودم، هم‌این جور می‌خواست از «مولویِ شیرازی» گرفته تا «سهرابِ فرخزادِ ثالث»، همه را توی گورشان بلرزاند!
وقت رفتن، افاضاتش را این طور تکمیل کرد: «این بابا خودش هم نوشته چرنده حرف‌هام؛ ولی ما باز دست‌بردار نیستیم و می‌گیم حرف حسابه!»

صفحات 60-61
ده دوازده سال پیش که یک سر به موطن‌مان در یکی از نقاط صفر مرزی رفته بودیم با پسرعموی خوش قلب‌مان جلوی مغازه کوچکش دور یک میدان کوچک گپی زدیم. پرسیدم «کسب و کار چه طور است؟» مثل فیلسوفان پاسخ روشنی نداد و گفت «صبر کن خودت می‌بینی.» طولی نکشید کسی آمد و بعد خوش و بش کوتاهی یک عدد سکه «2 تومانی» روی پیشخوان گذاشت و گفت برایش خُرد کند!
ما دو نفر به هم نگاه کردیم و من، خرسند از یافتن جواب و متعجب از رد و بدل شدن این حجم پول بدون محافظ و اسکورت، زدم زیر خنده. پسرعموجان زیر لب پرسید «متوجه رونق کسب و کار ما شدی یا توضیح بدم؟»
و «2 تومانی» بنده خدا را با دو عدد «1 تومانی» عوض کرد.

صفحات 62-63
امروز خانمی با ظاهری موجه آمده بودند چند تا از کتاب‌های آشپزی را ببینند. رفتارش معقول نشان می‌داد. کتاب‌ها را ورق زد و پرسید که «این کدوحلویی که این‌جا گفته قبلش باید نمک زده بشود را شما مطمئنید خوب درمی‌آد؟!» نگاهی کردم و گفتم: «من که ننوشتم خانم!» فرمودند: «واقعاً؟»
هیچ‌وقت تصور نمی‌کردم کسی پیدا شود فکر کند تمام کتاب‌های یک کتاب‌فروشی را فروشنده‌اش نوشته باشد! بعد گفت که می‌خواهد لاغر شود و پرسید کدام غذاها را بپزد بهتر است؟ شوهرش هم باید خوشش بیاید. گفتم: «ببرید تو خونه با حوصله بخونید حتماً متوجه می‌شوید.»
گفت: «پس می‌تونم اینا را ببرم خونه، بخونم یاد بگیرم بعد پس‌شون بیارم؟»
از لج توی دلم یک حرف شطرنجی زدم و با لبخند به ایشان گفتم: «نه خانم این‌جا کتاب‌فروشیه. باید کتاب‌ها را بخرید.»
گفتند: «همه‌شونو ؟»
گفتم : «نه خیر خانم، همونی که احتیاج دارید رو می‌خرید.»
گفتند و گفتیم و گفتند و گفتیم و گفتند و گفتیم و... بالاخره خسته شدیم و هیچی نخریدند و فقط شانس آوردیم تشریف بردند. ولی فرمودند که ببخشم‌شون چون امروز پولی همراه‌شون نبوده بعداً مفصلاً برای خرید می‌آن!
خدا کند نیاید، شما هم دعا کنید.

صفحه‌ی 82
بساط پت و پهنی، پهن کرده بودم. سردی هوا و درد مزمن کلیه‌ام ضرورتی پیش آورد که نتوانستم حتا از همسایه‌ها - یا حتا رهگذران - بخواهم چشم‌شان به بساط باشد؛ رفت و برگشتم به منزل یک ربعی زمان برد. همه‌ی این پانزده دقیقه را به این  فکر می‌کردم که  چند نفر دارند با خیال راحت به هم‌دیگر کتاب تعارف می‌کنند و هر کی هر چی می‌خواسته، برداشته و رفته!
خوش‌بختانه وقتی برگشتم همه چیز سر جایش بود!
هیچ‌وقت از این همه بی‌علاقگی مردم به کتاب خوش‌حال نشده بودم!َ

  • مجتبی فرد
۱۲
مهر
برگزیده‌ی داستان همشهری شماره 7

«مبادا»
«نفیسه مرشدزاده»
صفحه‌ی 70

آقای میم، خودش از روی فیلم‌ها فهمیده که زن‌ها بیش‌تر دوست دارند وقتی که نیستند (سفر رفته‌اند یا قهر کرده‌اند) یکی برای‌شان گریه کند تا این که یکی پیش روی‌شان، قربان‌صدقه‌شان برود. میم درست نمی‌داند چرا، شاید زن‌ها جای خالی خودشان را از خودشان بیش‌تر دوست دارند.
آقای میم‌، هیچ‌وقت سر از کار زن‌ها در نمی‌آورد. آقای میم به همه مردهایی که بلدند به زن‌ها چیزهایی بگویند که زن‌ها را خوش‌حال می‌کند، حسودیش می‌شود البته مطمئن نیست چنین مردهایی وجود داشته باشند.

«لیز»
«محمدرضا زمانی»
صفحه‌ی 73

من این‌جا غریق نجات هستم. از صبح تا عصر روی یک صندلی پلاستیکی سفید، می‌نشینم و مواظبم که بچه‌ها توی آب نشاشند یا با دمپایی‌های بزرگ‌تر از پایشان، نپرند توی آب. معمولاً، آن‌ها وقتی بعد از کلی شلوغ کردن، یک‌دفعه، همان وسط کم‌عمق، استُپ می‌زنند یا میله‌های دیواره را می‌چسبند، یعنی دارند یک کاری صورت می‌دهند.
این‌جا، استخر خلوت و نسبتاً کوچکی است. اکثر مشتری‌های آن، آدم‌های مسن و ثابتی هستند که در همین نزدیکی زندگی می‌کنند. اکثر آن‌ها هم، از من بدشان می‌آید. فکر می‌کنم، یک دلیلش این است که من تمام چربی‌هایشان را دیده‌ام. لایه‌هایی که وقتی راه می‌روند، همه جای بدنشان جابه‌جا می‌شود. همین‌طور خال‌های جورواجور، زگیل‌های ریز و درشت و گوشت‌های اضافه. دُمل‌های چربی، جای سوختگی با آب جوش. جای زخم، جای خالکوبی‌های سابق و نحوه رویش موها روی بدنشان. آن‌ها چیز زیادی برای پنهان کردن از من ندارند و برای همین خیلی از من خوش‌شان نمی‌آید.

«مسلمانِ پدرومادری هستیم»
«سفرنامه حج میرزاعلی‌خان اعتماد‌السلطنه، وزیر عدلیه قاجاری»
صفحه‌ی 115و116

روز عید اضحی، امیر حاج مصر، پوش نو را با ‌ساز و نقاره وارد مسجدالحرام کرده، پوشِ کهنه را خدام بیت‌الله که بیست‌نفر خواجه سیاه از دولت هستند، به آن‌ها تسلیم می‌کنند، خدامِ خاصه نردبان‌ها گذارده، به بام خانه خدا مشرف می‌شوند، پوش نو را مشرف می‌گردانند و آن بیچاره، پوش کهنه را بی‌نصیب از خدمت خانه می‌کنند.
می‌گویند که وقتی که پوش کهنه را پایین می‌کنند، ‌آه و ناله و فریاد او شنیده می‌شود و پوش نو را وقتی بلند می‌کنند، آشکار است که اظهار شعف می‌نماید. راوی این فقرات، حاجی‌ها هستند ‌اگرچه حقیر ایستاده بودم و به جز صدای قرقره، چه در واکردن پوش کهنه و چه در بالاکشیدن پوش نو چیز دیگر نفهمیدم، خدا کند این کتابچه به نظر حاجی‌ها نرسد، خاصه حاجی دهاتی که حقیر را تکفیر می‌کنند. سهل‌ است، جمع می‌شوند و شهادت می‌دهند که به زیارت مشرف نشدی.
چنان‌که یک نفر حاجی از رفیقش تحقیق کرد که چرا دور این خانه می‌‌گردند و طواف می‌کنند؟ گفت: «آخر خانه خداست.» حاجی گفت: «در ده ما هم مسجد است، هرجا مسجد است خانه خدا است، پس ما چرا دور مسجد ده‌مان نمی‌گردیم؟» رفیقش گفت: «مگر مسجد ده شما را از سنگ ساخته‌اند و به این بلندی و به این جلال است؟» حاجی گفت: «اگر به جلال است، پس تو چرا هر روز، دور تخت آصف‌الدوله نمی‌گردی که از همه حاجی‌ها باجلال‌تر است؟» جواب گفت‌ که اگر دور آدم باید گشت، شاه ایران از آصف‌الدوله خیلی متشخص‌تر است، رسم نیست دور آ‌دم گشتن، چه شاه چه گدا!
حاجی گفت: «به خدا قسم من تا به این‌جا نمی‌توانستم تحقیق بکنم، بعد از این واجب شد که سر این مساله حالی‌مان بشود، تا حالا هفت‌هزار و پانصد که به گدایی جمع نمودیم، به عرب‌ها دادیم و دوازده روز سر و پا برهنه در این هوای عربستان با آن آب‌های متعفن که خوردیم، سِرّ این مساله ندانیم، پس به دنیا خر آمده‌ایم، علاوه بر زحمات این راه.»

«خوف و وحشتی در ایرانی‌ها پیدا شد»
«سفرنامه حج سیدفضل‌الله حجازی»
صفحه‌ی 130

از منیوحی حرکت کردیم برای کویت. الان که عصر است هوا بسیار لطیف و جریان باد موافق، سیر جهاز سریع، نخلستان‌های طرفین شط با صفا، رفت و آمد کشتی‌های کمپانی و دیگر جهازها و بلم‌ها و موج‌ آب خیلی جالب توجه است.
عجالتا بدمان نیست. اما این صفا و تماشا تا سه ساعت از شب باقی بود؛ اگرچه از غروب که وارد دریا شدیم و به محاذی «خور عبدالله» ـ که نام موضعی است از دریا ـ رسیدیم، انقلاب دریا شروع شد اما از ساعت سه طغیان نمود.
کم‌کم آب در جهاز ریخت. اسباب وحشت و ترس روی داد. خرده‌خرده فریادها بلند، صدای گریه‌ها زیاد شد. ختمِ «امن یجیب» و «حدیث کساء» و زیارت‌نامه و توسل به ائمه شروع شد و مخصوصا بعضی از مسافران، واقعه را شور می‌دادند و بیشتر، مردم را به وحشت می‌انداختند.
هرچه ناخدا فریاد می‌زد و دلداری می‌داد، سودی نمی‌بخشید. اگرچه ما هیچ‌کدام تا حال دریا ندیده بودیم و در حقیقت این‌جا هم دریای مهمی نیست اما به قول یکی از رفقا می‌گفت که برای غرق شدن همین هم کفایت می‌کند...

صفحه‌ی 133و134
عرب‌ها به یک نظر عداوت‌آمیزی به عجم‌ها نظر می‌کنند؛ بلکه بد می‌گویند، شتم می‌کنند، حتی شنیده شد بعضی از کسبه مکه با عجم‌ها معامله نمی‌کنند. نگارنده به چشم خود دید در مسجدالحرام چند نفر مصری و غیرهُم از اعراب و شرطی یک نفر ایرانی را گرفته، می‌زدند و بعضی دیگر آن‌ها را تشجیع و ترغیب می‌نمودند.
می‌گفتند: «جزاک‌الله خیرا»، از یکی پرسیدم: «علت این اذیت و آزار چیست؟ و سبب این سب و شتم در گفتار چه؟» گفت: «عجم‌ها حرمت مسجد را نگاه نداشتند، دیگر از این بالاتر که یک نفر عجمی دیروز مسجدالحرام را نجس کرده؟» گفتم: «معاذالله! که مسلمان چنین کاری مرتکب شود. کدام عقل باور می‌کند که یک نفر مسلمان ایرانی از راه دور با آن صدمات شدیده و مخارج گزاف ده‌هزار تومان یا اقلا پنج‌هزار تومان خرج کند بیاید مکه، مسجدالحرام را نجس کند؟ سبحانک هذا بهتان عظیم.»
سِیزدهم ذی‌الحجه
 بعدازظهر در مسجدالحرام بودیم. انقلابی در مردم مشاهده می‌شود. عرب‌ها شادی می‌کنند، به یکدیگر بشارت می‌دهند، «قتل‌العجمی، قتل العجمی» می‌گویند. وقتی به ایرانی‌ها برمی‌خورند دست بر گلو می‌گذارند و می‌گویند: «کل عجمی یذبح.» و تهدید به قتل می‌کنند.
به اتفاق بعضی از رفقا از باب ابراهیم خارج شده، رو به طرف صفا می‌آییم اما جمعیت زیاد و درهم و برهم است. نزدیک باب صفا مقابل شرطی‌خانه هنگامه غریبه مشاهده می‌شود.
می‌گویند ابوطالب پسر حسین یزدی ایرانی که مسجد را نجس کرده، الان گردنش را زدند و اینک شرطی‌ها دارند خاک بر خون او می‌ریزند. فقط ما چیزی که به چشم دیدیم همین خاک ریختن شرطی‌ها بود و بس، بلی چون شب شد پس از نماز مغرب و عشا در بازار صفا چند نفر را دیدم جنازه‌ای را به دوش کشیده می‌برند.
یکی از رفقا جزو مشیعین است، از او پرسیدم: «این جنازه کیست؟» آهسته گفت: «جنازه جوانی است که امروز بی‌تقصیر گردن زدند.» خرده‌خرده، خوف و وحشتی در ایرانی‌ها پیدا شد و به آن‌ها گفته می‌شد تنها جایی نروید، در وقت نماز عامه در مسجد نباشید، موقع نماز و طواف، احتیاط را از دست ندهید چون بعضی از عوام ایرانی بسا بود مهر می‌گذاردند و البته این کار مورث فتنه بود و بالجمله دو روزی این همهمه و اضطراب بود، آن‌گاه از طرف حکومت سعودی جلوگیری شد و عمده این فتنه مصری‌ها بودند.
آن‌چه را پس از تحقیق به‌دست آوردیم و از اشخاص موثق شنیدیم این بود که این شخص یعنی طالب بن حسین از توابع یزد بوده و برای حج مشرف شده و ابدا در مقام تلویث مسجد و ایذاء طائفین نبوده بلکه فی‌الجمله امتلاء معده داشته و در روزِ دوازده که از منی مراجعت کرده، بعدازظهر وارد مسجدالحرام شده برای طواف حج در بین طواف نظر به گرمی هوا و امتلاء مزاج، حالت استفراغی به او دست داده به ملاحظه این‌که مبادا قی عارض شود و روی زمین مسجد بریزد، گوشه جامه احرام خود را مقابل دهان گرفته و در او قی کرده و اطراف آن را گرفته که بِبرد خارج از مسجد بریزد.
قدری از آن از گوشه جامه‌اش روی سنگ‌های مطاف ریخته، شُرطی به گمان آن‌که این‌ها قاذورات است او را گرفته و چند مصری به اتفاق شرطی‌ها او را به شرطی‌خانه جلب نموده، از آن‌جا نزد قاضی می‌فرستند.
مصری‌ها به ناحق شهادت می‌دهند و قاضی حکم قتل آن بی‌گناه را صادر نموده و بالاخره روز چهارده یا به قول ما سیزده، برابرِ بابِ صفا محاذی شرطی‌خانه حرم او را گردن می‌زنند. این است آن‌چه ما دیدیم و شنیدیم. والعلم عندالله.
  • مجتبی فرد
۱۲
تیر
اتلّلو؛ داستان غم‌انگیز مغربی در وندیک
ویلیم شاکسپیر
ابوالقاسم‌خان ناصرالملک


صفحه‌ی 145
رودریگو: می‌دانی چه می‌خواهم بکنم؟
یاگو: معلوم است، می‌خواهی بروی بخوابی.
رودریگو: هم‌این دم می‌روم خودم را غرق کنم.
یاگو: اگر این کار را بکنی باید از دوستی من چشم بپوشی. چرا؟ عجب سفیهی هستی.
رودریگو: وقتی که زندگی شکنجه است، زیستن سفاهت است. آن‌جا که معالجه به دست مرگ است، درمان جز به مردن نیست.
یاگو: چه اندیشه‌ی زشتی! چهار بار هفت سال است که در این جهان می‌نگرم، از وقتی که نیک از بد شناخته‌ام هنوز کسی ندیده‌ام که بداند چه‌گونه غم‌خوار خویشتن باشد. باید به جای آدمی بوزینه باشم تا بگویم برای یک زن می‌خواهم خودم را بکشم.
رودریگو: چه کنم؟ اقرار دارم که شیفتگی به این اندازه ننگ است اما چاره از قوه‌ی من بیرون شده.
یاگو: قوه؟ چرند! چون‌این بودن یا چون‌آن بودن به دست خودمان است. بدن مانند باغی است و اراده‌ی ما باغبان، می‌خواهیم در آن گزنه می‌کاریم یا تخم کاهو می‌افشانیم، آویشن برمی‌کنیم یا زوفا می‌نشانیم، یک گونه گیاه می‌پروریم یا گیاه‌های گوناگون، به تنبلی بایرش می‌گذاریم یا به کوشش بارورش می‌نماییم، باری نیک و بد آن بسته به اراده‌ی ما است. اگر در ترازوی وجود ما کفه‌ای از فکر و اندیشه نباشد که با کفه‌ی شهوت موازنه کند، شراره‌ی درون و بدی که در نهاد ما است سرانجام کار ما را به تباهی خواهد رسانید. فکر و اندیشه در وجود ما برای این است که نیش هوس را بکاهد و هواهای خروشان و شهوت بی‌لگام را فروبنشاند. این که تو عشق می‌نامی، پیوند و نهالی است از این باغ.

قطبین عالم
محمد میرزاخانی

صفحه‌ی 147

رمان قرن نوزدهم کار رسانه‌ها‌ی امروز را می‌کرد، هم جمعِ سوادِ دوران بود هم قرار بود خواننده را به گوشه‌‌های ندیده‌ی عالم ببرد، نویسنده‌ی رمان، هم ماجراجو بود، هم دانشمند و هم عالِمِ لغات. رمان قرنِ نوزدهمی بین داستان‌پروری و شخصیت‌پردازی، ‌شرح‌وبسطِ علمیِ دامنه‌داری داشت که از تبیینِ قوانین داروین و نیوتن تا شرح جغرافیای عالم را دربرمی‌گرفت.

فریبرز چه‌طور «جهان‌دیده» شد؟
امیرحسین هاشمی

صفحه‌ی 180

معلوم شده بود که خیلی‌ها به‌جای خواندن اصل کتاب‌ها، نقدها و معرفی‌ها را می‌خوانند و این آشناییِ دست‌دوم‌شان را طوری همه‌جا جار می‌زنند که شنونده از کتاب‌خوان نبودنِ خودش شرمنده شود.

جنبه‌هایی از داستان کوتاه
خولیو کورتاسار
محمد میرزاخانی

صفحه‌ی 207

... گفته شده که رمان بر روی کاغذ و در نتیجه در مدت زمانی شکل می‌گیرد که برای خواندن آن صرف می‌شود و تنها مرز و محدوده‌ی آن ته کشیدن مصالح هنری است. تعریف داستان کوتاه نیز به سهم خود با مفهوم محدودیت آغاز می‌شود. اول از همه محدودیت فضای فیزیکی، تا جایی که در فرانسه وقتی داستان از بیست صفحه بیش‌تر می‌شود آن را نوول می‌نامند؛ چیزی بین داستان کوتاه و رمان.

صفحه‌ی208
یک نویسنده‌ی آرژانتینی عاشق بوکس به من گفت که در مبارزه‌ی میان یک متن احساسی و خواننده‌ی آن، رمان با گرفتن امتیاز پیروز می‌‌شود اما داستان کوتاه باید ناک‌اوت کند تا برنده شود. این تعبیر از این منظر درست است که رمان، گام به گام بر خواننده تأثیر می‌گذارد ولی داستان کوتاهِ خوب تند و تیز است، گزنده است، از هم‌آن جمله‌ی اول به خواننده امان نمی‌دهد.

  • مجتبی فرد
۱۰
تیر
فاش نمی‌کنم
ابراهیم حاتمی‌کیا

صفحه‌ی 30

«من کتاب‌خوان حرفه‌ای نیستم و راستش از حرفه‌ای‌ها دلِ خوشی ندارم. بارها می‌بینم‌شان. شبیه کارمندهای اتاق بایگانی هستند، مثل آن‌هایی که در پزشک قانونی کار می‌کنند، دیگر مرگ و هستی برایشان عبرت و دقت نیست. همه را خوب قفسه‌بندی می‌کنند و خیلی‌خوب تشریح می‌کنند ولی در خودشان هیچ اتفاقی نمی‌افتد.»

نوشتن از آن‌چه تسخیرمان می‌کند
پیتر اُرنر
الهام شوشتری‌زاده

صفحه‌ی 50

«حالا که پدرم پیرتر و خیلی ملایم‌تر شده، سخت می‌شود باور کرد چه‌قدر از او می‌ترسیدم. آن وقت‌ها پر از خشم بود. آیا از ازدواجش راضی نبود؟ بی‌تردید. او و مادرم هیچ‌وقت نقاط اشتراک زیادی نداشتند. اما خشمش که گاهی به مرز جنون می‌رسید، چیزی ماورای این سرخوردگی نه چندان معمول بود.»

مرگ پدر
استیو مارتین
احمد حسین‌زاده

صفحه‌ی 55

«پدرم..، با مرگش کاری کرد که در زندگی نتوانسته بود بکند؛ خانواده‌مان را دور هم جمع کرد.»

صفحه‌ی 56
«وقتی دبیرستان را تمام کردم پدرم خواست برایم کت‌و‌شلوار بخرد. من قبول نکردم، من را طوری بار آورده بود که هر نوع حمایت و کمکی را رد کنم و از ول‌خرجی هم متنفر بود. از آن‌جا که پدرم هیچ‌وقت اهل هدیه دادن نبود، احساس می‌کردم که با این رد کردن، به نوعی با منطقی پیچیده و لجوجانه دارم ادای پسرهای خوب را درمی‌آورم. حالا آرزو می‌کنم ای کاش به او اجازه داده بودم که پدر باشد.»

صفحه‌ی 59
... گفت: «کاش می‌تونستم گریه کنم، کاش می‌تونستم گریه کنم.»
... گفتم: «برای چی می‌خوای گریه کنی؟»
«به خاطر تمام عشقی که به من ابراز شد و تنونستم جبرانش کنم.»
او این راز یعنی میل به دوست داشتن خانواده‌اش را در تمام طول عمر از من و مادرم پنهان نگه داشته بود. مثل این بود که اولین قدم اشتباه، مسیر ما را برای همیشه از هم جدا کرده بود و حالا دو روز مانده به مرگش، راه ما با هم دوباره یکی شده بود...
مرگ پدرم هزاران پایان‌بندی دارد. من هنوز هم از آن درس و معنا می‌گیرم. او مرگ را از وضع خوفناک بیمارگونش درآورد و آن را ملموس و پرشور کرد. او به نوعی من را برای مرگ خودم آماده کرد. او به من مسؤولیت زنده‌ها را در برابر آن‌ها که می‌میرند، نشان داد. اما ماندگارترین نظر را خواهرم ملیندا بیان کرد. او به من گفت که از کل این جریان چیزی یاد گرفته است. از او پرسیدم چه چیزی؟ گفت: «هیچ‌کس نباید توی تنهایی بمیره.»

سیب قندک
علی‌اکبر کسمایی

صفحه‌ی 69
چند فرزند پسر از دست داده بود. من آخرین پسرش بودم. در حاشیه‌ی کتاب مثنوی چاپ هند که شب‌ها پیش از خواب، آن را به آوای بلند می‌خواند و اکنون تنها یادگاری‌ست که از او دارم، ‌زیر تاریخ تولدم چنین نوشته است: «...اینک جز این یکی، دیگر گلی در گلستان زندگی من باقی نیست تا نوبت خزان آن کی رسد...» این یادداشت در حاشیه‌ی مثنوی، گذشته از آن‌که از ایمان پدرم به مولوی حکایت می‌کند، به خوبی می‌رساند که از داغ فرزند چه دل خونینی داشته است. به مادرم گفته بود تنها آرزویش این است که آن‌قدر زنده بماند تا بزرگی من یعنی بزرگی این آخرین پسرش را به چشم ببیند.

خواب برادرِ مرده
محمد طلوعی

صفحه‌ی 94
دروغ می‌گفتم اما این دروغ زندگی کی را خراب می‌کرد.

  • مجتبی فرد
۲۰
ارديبهشت
گزیده‌ی کتاب «تسخیرشدگان (جن‌زدگان)»
نوشته‌ی «فئودور داستایوسکی»
ترجمه‌ «علی‌اصغر خبره‌زاده»
نشر «نگاه»



صفحه‌ی 213
«آن‌چه در قالب نثر، گستاخی و بی‌ادبی جلوه می‌کند، شعر می‌تواند توضیح دهد و بیان کند.»

صفحه‌ی 263
محقق شده که علت اصلی ناراحتی و درد و رنج این قبیل اشخاص که ناگاه ... به جمع سرشناسی راه می‌یابند، دست‌های آنان است که نمی‌دانند آن را به طرزی شایسته کجا قرار دهند.

صفحه‌ی 301
یک درد و رنج واقعی و حتمی امکان دارد که یک آدم ترسو و سطحی را گاهی به یک آدم مصمم و ثابت‌قدم بدل کند، البته مدتش کوتاه است؛ وانگهی دیده شده است که ابلهان، بر اثر درد و رنج واقعی و حقیقی، فرزانه شده‌اند، مسلّم باز هم برای مدتی کوتاه؛ این خاصیت درد و رنج است.

صفحه‌ی 324
«ابداً مایل نیستم که با بدگویی از خویشتن، دیگران را به ستایش خویش وادار کنم.»

صفحه‌ی 347
«انسان بدبخت است، چون که نمی‌داند که خوش‌بخت است: تنها به این علت و بس. اساس مطلب هم‌این است، هم‌این! کسی که به این نکته پی ببرد بی‌درنگ خوش‌بخت خواهد شد!»

صفحه‌ی 738
«خوش‌بختی فراوان را برای شما آرزو نمی‌کنم! بسیار کسالت‌بار است.»

  • مجتبی فرد
۳۰
فروردين
گزیده‌ی کتاب «بازی آخر بانو»
نوشته‌ی «بلقیس سلیمانی»
نشر «ققنوس»


صفحه‌ی 36
نساء بلند شد یک لنگه‌ی در را باز کرد تا دود بیرون برود. «گل‌بانو» حرکاتش را دنبال می‌کرد. به نظرم می‌خواست بداند چندماهه حامله است.

صفحه‌ی 48
مادرم سهم نساء را از راه نرسیده داده بود:
«تو از موی سفیدت خجالت نمی‌کشی؟ تو جای مادرش هستی، می‌گن شهری‌ها خرابن، خدا پدر شهری ها رو بیامرزه، تو از روی بچه‌هات خجالت نکشیدی؟ ماچه الاغ، اون جوون بود، زن‌ندیده بود، غریب بود، تو چی؟ تو فکر کردی این بچه برات شوهر می‌شه؟ کور خوندی، اون تخم حروم که به دنیا بیاد، مِهرت رو می‌ده، جونش رو آزاد می‌کنه. حالا لامصب خامش کردی کشیدیش رو خودت، چرا گذاشتی شکمت بالا بیاد؟ می‌کندی می‌نداختیش دور، هزار تا راه داره، نگهش داشتی که چی؟ بچه‌ندیده‌ای یا فکر کردی این جوری می‌تونی پابندش کنی؟ دخترخاله‌اش منتظرشه، همه خواستگاراش رو به خاطر این شاخ شمشاد رد می‌کنه، اون وقت...»

صفحه‌ی 68
می‌خوام توی چشم‌هایش بخندم و بگویم می‌دانم چرا خجالت می‌کشی اما او همه جا را نگاه می‌کند الا جایی را که باید نگاه کند.

صفحه‌ی 208
«دلم می‌خواست عاشقت بشوم، تو کمکم کردی این راه هموار بشود. اکراه تو، جواب منفی تو، رفتار بازیگوشانه‌ات، آتش اشتیاقم را تیزتر می‌کرد. انگار وارد بازی‌ای شده بودم که باید برنده از آن بیرون می‌آمدم.»

پی‌نوشت: نه، فایده ندارد! بروید کتاب را بخوانید. این گزیده‌ها در مقابل کلّ کتاب، چون نوک کوه یخ است!

  • مجتبی فرد
۰۳
اسفند
گزیده‌ی کتاب «شبی در چهارراه»
نوشته‌ی «ژرژ سیمنون»
ترجمه‌ی «کریم کشاورز»
انتشارات «نگاه»


داستان «جنایتی در گابون»
صفحه‌ی 222

«...مفهوم اخلاق و درستی و تدیّن، بسته به عرض و طول جغرافیایی، تغییر می‌کند...»

صفحه‌ی 239
«شما هم عقیده دارید این که با زنی خیلی جوان‌تر از خود ازدواج کرده‌ام خطا بوده است؟ اگر چون‌این است که هنوز نمی‌فهمید. این را به خاطر بسپارید که آدم همیشه هم‌سنّ کسانی است که با آن‌ها زندگی‌ می‌کند...»

  • مجتبی فرد