پریشانان، پری را می‌پرستند

با ماه‌رخی اگر نشستی، خوش باش

پریشانان، پری را می‌پرستند

با ماه‌رخی اگر نشستی، خوش باش

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

برگزیده‌ی کتاب ظهور و سقوط یک کتاب‌فروش

دوشنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۲، ۱۲:۰۶ ق.ظ
برگزیده‌ی کتاب «ظهور و سقوط یک کتاب‌فروش»
نوشته‌‌ی «حشمت ناصری»
نشر «الهام اندیشه»


صفحه‌ِی 29
خانمی با ظاهری آراسته و - به چشم برادری! - با چهره‌ای بگویی‌نگویی زیبا، درخواست کتاب «...راز زیبایی ...» را کرد؛  ناخودآگاه و بدون تامل گفتم:
«زیره به کرمان می برید خانم؟!»
جمله‌ی سوالی تعجبیِ بدون تفکرم، اثر تمام و کمال خودش را گذاشت و خانم - بدون گرفتن مابقی پول درشتش - با کلی ذوق و شادمانی و تشکر رفت.
نمی‌دانم ملایکه، ثواب چند حج تمتع با پای پیاده در چله‌ی تموز را برایم نوشته‌اند (یا ثواب  مجاهدت در جنگ های صدر اسلام را) اما این را می‌دانم اگر آقایان محترم، کمی شخصیت خرج نموده هر از چندی یک بار به خانم‌شان - که خودش را کشته در نظر آقا زیبا جلوه کند - بگویند : «عزیزم چه خوشگل شدی»، جای دوری نمی‌رود!
به خدا جای دوری نمی‌رود!

صفحه‌ی 54
«چرت و پرت بود به گمانم، شاید هم شر و ور یا ..، ببخشید البته! بی‌ادبی نمی‌کنم... بچه‌های خونه یه کتاب ازم خواستند براشون ببرم، اسمش یادم نمونده. فقط می‌دونم تو همین مایه‌ها بود...»
فکر کردم شاید از این کتاب‌های جوک و اس‌ام‌اس باشد؛ گفتم: «نه! این جور کتاب‌ها نداریم.» گفت: «نویسنده‌اش معروفه‌ها؛ جواد آل احمد... یا نه! صادق چوبین! هر کی بوده می‌گن یه زمانی کدخدا بوده!»
بعله! «چرند و پرند دهخدا» را ازش خواسته بودند!
جلوش را نگرفته بودم، هم‌این جور می‌خواست از «مولویِ شیرازی» گرفته تا «سهرابِ فرخزادِ ثالث»، همه را توی گورشان بلرزاند!
وقت رفتن، افاضاتش را این طور تکمیل کرد: «این بابا خودش هم نوشته چرنده حرف‌هام؛ ولی ما باز دست‌بردار نیستیم و می‌گیم حرف حسابه!»

صفحات 60-61
ده دوازده سال پیش که یک سر به موطن‌مان در یکی از نقاط صفر مرزی رفته بودیم با پسرعموی خوش قلب‌مان جلوی مغازه کوچکش دور یک میدان کوچک گپی زدیم. پرسیدم «کسب و کار چه طور است؟» مثل فیلسوفان پاسخ روشنی نداد و گفت «صبر کن خودت می‌بینی.» طولی نکشید کسی آمد و بعد خوش و بش کوتاهی یک عدد سکه «2 تومانی» روی پیشخوان گذاشت و گفت برایش خُرد کند!
ما دو نفر به هم نگاه کردیم و من، خرسند از یافتن جواب و متعجب از رد و بدل شدن این حجم پول بدون محافظ و اسکورت، زدم زیر خنده. پسرعموجان زیر لب پرسید «متوجه رونق کسب و کار ما شدی یا توضیح بدم؟»
و «2 تومانی» بنده خدا را با دو عدد «1 تومانی» عوض کرد.

صفحات 62-63
امروز خانمی با ظاهری موجه آمده بودند چند تا از کتاب‌های آشپزی را ببینند. رفتارش معقول نشان می‌داد. کتاب‌ها را ورق زد و پرسید که «این کدوحلویی که این‌جا گفته قبلش باید نمک زده بشود را شما مطمئنید خوب درمی‌آد؟!» نگاهی کردم و گفتم: «من که ننوشتم خانم!» فرمودند: «واقعاً؟»
هیچ‌وقت تصور نمی‌کردم کسی پیدا شود فکر کند تمام کتاب‌های یک کتاب‌فروشی را فروشنده‌اش نوشته باشد! بعد گفت که می‌خواهد لاغر شود و پرسید کدام غذاها را بپزد بهتر است؟ شوهرش هم باید خوشش بیاید. گفتم: «ببرید تو خونه با حوصله بخونید حتماً متوجه می‌شوید.»
گفت: «پس می‌تونم اینا را ببرم خونه، بخونم یاد بگیرم بعد پس‌شون بیارم؟»
از لج توی دلم یک حرف شطرنجی زدم و با لبخند به ایشان گفتم: «نه خانم این‌جا کتاب‌فروشیه. باید کتاب‌ها را بخرید.»
گفتند: «همه‌شونو ؟»
گفتم : «نه خیر خانم، همونی که احتیاج دارید رو می‌خرید.»
گفتند و گفتیم و گفتند و گفتیم و گفتند و گفتیم و... بالاخره خسته شدیم و هیچی نخریدند و فقط شانس آوردیم تشریف بردند. ولی فرمودند که ببخشم‌شون چون امروز پولی همراه‌شون نبوده بعداً مفصلاً برای خرید می‌آن!
خدا کند نیاید، شما هم دعا کنید.

صفحه‌ی 82
بساط پت و پهنی، پهن کرده بودم. سردی هوا و درد مزمن کلیه‌ام ضرورتی پیش آورد که نتوانستم حتا از همسایه‌ها - یا حتا رهگذران - بخواهم چشم‌شان به بساط باشد؛ رفت و برگشتم به منزل یک ربعی زمان برد. همه‌ی این پانزده دقیقه را به این  فکر می‌کردم که  چند نفر دارند با خیال راحت به هم‌دیگر کتاب تعارف می‌کنند و هر کی هر چی می‌خواسته، برداشته و رفته!
خوش‌بختانه وقتی برگشتم همه چیز سر جایش بود!
هیچ‌وقت از این همه بی‌علاقگی مردم به کتاب خوش‌حال نشده بودم!َ

  • مجتبی فرد

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی