مسافران تاکسی بینشهری که تکمیل شدند، سوار شدیم. من، صندلی عقب میان دو مسافر دیگر نشستم. سمت راستیام قیافهاش شبیه اهل عمل بود. صورت نتراشیده و موی آشفته و لباسهای مندرسش میگفت که معتاد است. جمعوجور نشستم تا حتا لباسم کمتر به لباسش بخورد. گویا نشئه بود و مثل همه نشئهها، چانهاش گرم شده بود و با راننده و مسافران گرم صحبت بود. فقط من ساکت بودم و در عالم و صندلی خود فرو رفته بودم.
همسفر ما از راننده پرسید که آیا پردهای ندارد چون نور مستقیم آفتاب از پنجره سمت او داخل میشد و تابستان بود و در جادههای جنوب کشور هم میراندیم. راننده اما نه پردهای داشت و نه حتی روزنامهای و خواست که تحمل کند چون که دیگر داریم میرسیم. برای این که تعارفی کرده باشم و آقایی خود را به رخ کشیده باشم، رو کردم طرفش و گفتم:
میخواین جام رو باتون عوض کنم؟
سادهدلانه نگاهی کرد و گفت:
چه فرقی میکنه قربونت برم. اون وقت شما آفتاب میخوری و اذیت میشی. زحمت نکش عزیز. نشستم دیگه.
شرمسارانه رویم را برگرداندم و زل زدم به روبهرو و برای هزارمین بار خود را لعنت کردم که دیگر ندانسته و شتابزده درباره دیگران قضاوت نکنم.