پریشانان، پری را می‌پرستند

با ماه‌رخی اگر نشستی، خوش باش

پریشانان، پری را می‌پرستند

با ماه‌رخی اگر نشستی، خوش باش

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۲۰ مطلب در مرداد ۱۳۹۰ ثبت شده است

۳۰
مرداد
زیر این پتو، برای یک نفر دیگر جا هست.

  • مجتبی فرد
۲۹
مرداد
• می‌تونم یه سوال ازت بپرسم؟
•• شروع شد. دنبال جوابی یا می‌خوای مقدمه چینی کنی واسه حرفات؟

  • مجتبی فرد
۲۷
مرداد
پاره‌ای اوقات، انگار ضربه‌ای به مغز آدم خورده باشد؛ چیزهایی که آن ته‌توهای پستوی ذهن مخفی شده‌اند، تکانی می‌خورند و جابه‌جا شده و می‌آیند دم دست.
مدتی بی‌خود و بی‌جهت زمزمه می‌کردم: «از عزیز راه دورم چه خبر؟» (از این عادت‌ها دارم، زیاد!)
هر چه انباری حافظه‌ام را جست‌وجو کردم تنها به کد «ستّار» رسیدم. از دوستی که طرف‌دار سینه‌چاک و کلکسیونر ترانه‌های ستّار است، پرسیدم:
«ستّار، ترانه‌ای دارد که تویش بخواند از عزیز راه دورم چه خبر؟»
سریع جواب داد: «آره، همون که میگه:
بگو از سنگ صبورم چه خبر؟
از عزیز راه دورم چه خبر؟
گفتم از اون گل تنها چه خبر؟
نخل تمنّا چه خبر؟ اون قد و بالا چه خبر؟
واسه من مخمل شب‌ها رو کشید
حسرت دیدارو کشید
شمع شب تارو کشید»

ترانه‌‌ی لطیفی است با توصیفات زیبا.
اصلاً، عزیزی ندارم که حالا راه دور باشد یا نه. ولی دوست دارم این موقعیت را تجربه کنم. یار جداافتاده‌ای که برایش پیام بفرستم:
«از عزیز راه دورم چه خبر؟»


پی‌نوشت: و او هم جواب بدهد: «با منی؟» و یک علامت سوال و صدتا علامت تعجب پشتش بگذارد. (چون از این عادت‌ها ندارم، زیاد!)

  • مجتبی فرد
۲۶
مرداد
دیدمش.
ذوق‌زده گفتم:
واقعاً سلام!

  • مجتبی فرد
۲۵
مرداد
نیمه‌ی رمضان هر سال، در شب تولد امام مجتبا، سکوت و سنگینی بعد از افطار شهر را هیاهوی برگزاری یک مراسم قدیمی محلّی می‌شکند. یک ناظر غریبه، بچه‌هایی را می‌بیند که جیغ‌ و دادکنان در کوچه‌ها، از خانه‌‌ای به خانه‌ی دیگر می‌روند و...

از چند شب قبل‌تر، مادران با استفاده از تکه‌پارچه‌های اضافی باقی‌مانده از دوخت و دوزها (هم‌‌آن‌ها که کاربری چند سال پیش‌شان، عروسک شدن بود!) کیسه‌های کوچکی می‌دوزند که با حلقه‌ای به دور گردن بچه‌ها می‌افتد. در شب موعود، هوا که تاریک شد و افطار را که هول‌هولکی خوردند، بچه‌ها در دسته‌های چندنفره و با کیسه‌های گل‌من‌گلی به گردن، سراغ همسایه‌ها می‌روند و با شدّت! در می‌کوبند و فریاد می‌زنند: «گِره‌گُشو»!
گره‌گشو هم‌آن «گره‌گشا»ست که نهضت جنوبی‌ها برای ختم به واو کردن همه‌ی کلمات، این شکلی‌اش کرده است!
پشت درب‌ها، مادران و دخترانِ بزرگ خانه، با ظرف‌ها و کاسه‌های پر از شیرینی و آجیل و گندم‌برشته ایستاده‌اند و مشت‌مشت، کیسه‌ها را پر می‌کنند تا هر کس به وسع سخاوت خودش، شب میلاد کریم اهل بیت را به‌یادماندنی کنند.
و کودکان، شاد و خنده‌کنان، در حالی که به کیسه‌‌‌شان ناخنک می‌زنند و قسمت پُرش را اندازه می‌گیرند به سوی خانه‌ی بعدی می‌روند.
امّا وای به حال خانه‌ای که در باز نکند! آن‌ گاه‌ست که جمعیّتِ اطفال به صورت خودجوش! شعار می‌دهند: «خونه‌ی گدا، سهمِشَ نِدا»!

جالب این که این مراسم سالیانه، خاصّ این جاست. فقط هم‌این شهر. حتا در یک شهر این ورتر و یک شهر آن ورتر و نه حتا در روستاهای حومه‌ی خود شهر، خبری از این کارناوال کودکانه نیست.
و جالب‌تر این که در آن سوی آب‌های خلیج‌فارس، این مراسم به شکلی محدودتر و به زبان عربی در «کویت» برگزار می‌شود!

  • مجتبی فرد
۲۴
مرداد
• چرا اومدی دیدنم؟
•• خسته شدم از بس بهت فکر کردم. تصمیم گرفتم یه کار دیگه کنم.
• حالا انتظار داری چی بشنوی؟
•• تو که واردی، پشیمونم کن که برم پشت سرم رو هم نگاه نکنم.

  • مجتبی فرد
۲۳
مرداد
مشترک ماه‌نامه‌ی «گل آقا» بودم و «منوچهر احترامی» را می‌شناختم. پیرمردی که اشعار صفحه‌ی «شیخ ما گفت» را می‌سرود. زودتر از خیلی‌ها که هنگام مرگش فهمیدند، می‌دانستم که شاعر شعر معروف «حسنی نگو، بلا بگو» هم‌این پیرمرد سپیدموی سبیل آویزان است که هنوز ازدواج نکرده و با مادر پیرتر از خودش زندگی می‌کند.
پیرمرد، واقعاً شاعر بود و قافیه‌ها مثل موم در دستانش نرم بودند. مثنوی‌های «شیخنا»یش که به شیوه عارف‌نامه‌های قدیمی سروده شده بودند، مؤدبانه، خنده آدم را درمی‌آوردند. به رغم همه‌ی اشعار محکم و زیبایی که گفته، هنوز او را با
«توی ده شلم‌رود
حسنی تک و تنها بود»
می‌شناسند. وقتی هم که مُرد، توی تشییع جنازه‌اش، پوستری گرفته بودند دست‌شان که رویش نوشته بود:
«حسنی تک و تنها شد»
پیرمرد، بچّه نداشت و حسنی، جورهایی فرزندش حساب می‌شد.
از جلوی کتاب‌فروشی‌ها که رد می‌شوم و کتاب های حسنی را می‌بینم با نقاشی‌های جوراوجور که در همه‌شان حسنی با «موی بلند، روی سیاه، ناخن دراز، واه واه واه»ست، یاد پیرمرد می‌افتم و غصه‌ام می گیرد. نمی‌دانم این چه حسّی است که با دیدن هر مخلوقی، یاد خالقش می‌افتم. دنیای شاد و رنگارنگ حسنی در ده شلم‌رود‌، غم نبود «منوچهر احترامی» را به یادم می‌اندازد. کتاب‌ها و نوارها و کارتون‌های حسنی، باقیات الصالحات پیرمرد شده‌اند.
این روزها، مادر زهرا کوچولو، به زور این کلیپ، او را به حمّام می‌برد:

حسنی نگو یه دسته گل

  • مجتبی فرد
۲۲
مرداد
فکر کردی نقطه پرگار عالمی که همه دور تو بگردند،
تو هیچی نیستی
هیچی.
تو صفر دستگاه مختصاتی که هر چی از تو دورتر باشه، ارزشش بیش‌تره.

  • مجتبی فرد
۱۹
مرداد
بی‌صبرانه منتظر آن لحظه‌ام که «شما» را «تو» کنم.

  • مجتبی فرد
۱۸
مرداد
ده شکل بلدم بخندم،
ولی تنها یک جور می‌توانم گریه کنم.
هم‌این است که نمی‌توانم «بازیگر» خوبی شوم.

  • مجتبی فرد