پریشانان، پری را می‌پرستند

با ماه‌رخی اگر نشستی، خوش باش

پریشانان، پری را می‌پرستند

با ماه‌رخی اگر نشستی، خوش باش

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

روبه‌صفتان زشت‌خو را نکُشند

دوشنبه, ۱۸ آذر ۱۳۹۲، ۰۴:۵۷ ب.ظ
ماهنامه‌ی نسیم بیداری (شماره 41، آبان 92) پرونده‌ای برای مظفر بقایی سیاست‌مدار عصر ملی شدن صنعت نفت کار کرده که در آن مطلبی خواندم که به شدت منقلبم کرد. پیشاپیش از شناعتی که با آن روبه‌رو خواهید شد معذرت می‌خواهم:

"محمود سخایی؛ رییس شهربانی کرمان از افسران وفادار به دولت محمد مصدق به شمار می‌رفت. وی پیش از این در کادر تیم محافظان نخست‌وزیر به سر می‌برد و یک‌بار نیز با حایل کردن خود مانع از اصابت چاقو بر پیکر نخست‌وزیر شده بود.
در بعد از ظهر روز کودتا، اعوان و انصار «مظفر بقایی» به ساختمان شهربانی کرمان یورش بردند. کودتاچی‌ها تنها راه نجات سرگرد را اعلام انزجار از مصدق و وفاداری به شاه اعلام کردند. سخایی اما به آنان گفت: «... من زندانی شما هستم و در دادگاه صحبت می‌کنم.»
این سخنان سبب شد که یاران «مظفر بقایی» در یک چشم‌به‌هم‌زدن وی را کاردآجین کنند، سپس پیکر سرگرد را که در اثر ضربات پیاپی چاقو، نیمه‌جان بود از طبقه دوم ساختمان به پایین پرت کردند و سایر مهاجمین در خیابان با چوب و سنگ به جان وی افتادند.
سپس او را برهنه کرده و ریسمانی به گردنش انداخته روی زمین کشیدند و در میدان مرکزی شهر –مشتاق- پس از آن که چوبی به پشتش فرو کردند، از یک تیر چراغ‌برق حلق‌آویز کردند.
گروهی هم به ابتکار خودشان شروع به کندن بخش‌هایی از بدن او می‌کنند. به گفته شاهدان عینی، یکی از مهاجمین با چاقو، آلت تناسلی جسد را می‌بُرد و در دهان ]جسد[ می‌گذارد و خنده‌کنان کنار می‌رود.
فردی دیگر هم از راه می‌رسد و بیضه‌های جسد را بر تکه‌پارچه‌ای بند کرده و به عنوان درجه روی شانه‌های جسد می‌گذارد..."

سطر به سطر که جلوتر می‌رفتم حالم خراب و خراب‌تر می‌شد. آخر هر جمله توقف می‌کردم و با خودم می‌گفتم «دیگر بدتر از این امکان‌ ندارد» ولی با تأثر می‌دیدم که جنایت به کریه‌ترین شکلش ادامه دارد. تصور این حجم خشونت برایم ممکن نبود.
وحشتناک این که این همه وحشی‌گری، این همه دیوانگی، این همه پلشتی، این همه قساوت، این همه سبعیت، این همه رذالت و این همه دنائت نه در عصر حجر و قرون وسطا، نه در زمان آشور بنی‌پال و حجاج ثقفی، نه در ایام مغول و تیمور و نه در دوره‌ی آغامحمدخان، که هم‌این 50 سال پیش در یکی از شهرهای بزرگ ایران جلوی چشم همگان رخ داده است.
خدا عاقبت‌به‌خیری و مرگ خوب نصیب کند.


پی‌نوشت:
1. خیابان سرهنگ سخایی در تهران، برای زنده ماندن یادش، به نام اوست.
2. «منوچهر سخایی» خواننده‌ ترانه‌ی «کلاغا»، برادر اوست که ترانه‌ی «پرستو» را در غم وی خوانده است.

  • مجتبی فرد

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی