پریشانان، پری را می‌پرستند

با ماه‌رخی اگر نشستی، خوش باش

پریشانان، پری را می‌پرستند

با ماه‌رخی اگر نشستی، خوش باش

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۷ مطلب در شهریور ۱۳۹۰ ثبت شده است

۳۰
شهریور
به جای آن که سعی کنی همواره جواب دهی، لذّت سکوت را تجربه کن.
  • مجتبی فرد
۲۹
شهریور
•  سلام.
•• خداحافظ.
• قطع نک...

  • مجتبی فرد
۲۸
شهریور
نیّت کرده‌ام این بار که خانه رفتم، عصری که برای چای خوردن دور هم نشسته‌ایم، و مادر مثل همیشه• میان ما نشسته و پاهایش را دراز کرده است، کنارش دراز بکشم، سرم را روی پاهایش بگذارم، چشم‌هایم را ببندم و چیزی نگویم.
و او هم بدون این که نگاهم کند، دستش را روی سرم بکشد، موهایم را صاف کند و چیزی نگوید.
مدت‌هاست که این کار را نکرده‌ام و برای هم‌این است که این همه، دل‌تنگِ این کارم.

• خدایا! همیشه‌ها را بیش‌تر کن.

  • مجتبی فرد
۲۷
شهریور
استاد زبان گفت: «برای پیش‌رفت سریع‌تر، سر کلاس انگلیسی صحبت می‌کنم. فارسی را می‌گذاریم پشت در و همگی انگلیسی حرف می‌زنیم. انگلیسی می‌پرسم و انگلیسی جواب می‌دهید. برای راحتی کار، ابتدا انگلیسی چند جمله‌ی متداول کلاس‌های زبان را که ممکن است  شما از من سوال کنید، یادتان می‌دهم مثل (معنی این کلمه چیه) یا (تکرار کنید) یا...»
یکی دست بلند کرد: «استاد، (خسته نباشید) به انگلیسی چی می‌شه؟!»

  • مجتبی فرد
۲۶
شهریور
برگشتم،
به هوای محبّتی که ندیدم.

  • مجتبی فرد
۲۲
شهریور
نشسته بود و درددل می‌کرد. از زنش می‌گفت که در کلاس آموزش رانندگی ثبت‌نام کرده تا گواهی‌نامه بگیرد. زن خیلی خون‌سرد و ریلکسی دارد.
می‌گفت: «می‌ترسم روز اولی که بشینه پشت فرمون، زنگ بزنه و بگه: ببین! ماشین رو انداختم تو جوب. بیا درش بیار!
فرداش زنگ بزنه و بگه: ببین! ماشین رو کوبیدم به تیر برق. بیا ببرش صاف‌کاری!
پس‌فرداش زنگ بزنه و بگه: ببین! با ماشین زدم به یکی، پاش شکسته. بیا ببرش بیمارستان!
پسون‌فرداش زنگ بزنه و بگه: ببین! با ماشین تصادف کردم یکی رو کشتم. بیا خودت کارها رو راست و ریس کن!»
برگشت طرفم و گفت: «آقا اصلاً نخواستیم. نمی‌خوام رانندگی یاد بگیره. از فردا نمی‌ذارم بره کلاس!»

  • مجتبی فرد
۲۱
شهریور
الحذر از عشق یک‌سویه؛ که نه حقّی به تو می‌دهد و نه دِینی بر گردن او می‌نهد.

  • مجتبی فرد
۲۰
شهریور
خم شد که از روی زمین چیزی بردارد. نمی‌دانم چرا تازگی‌ها مد شده که شورت‌ها این قدر کوچک و پایین باشد که همه چی پیدا باشد.
خندیدم و گفتم: «شلوارتو بکش بالا بچّه»! کفش‌فروشی دارد و کفش زنانه می‌فروشد. «وقتی توی مغازه خم می‌شی از طبقات زیری کفشی برداری، خجالت نمی‌کشی دخترا ببینندت»؟
گفت: «چرا؟ آی می‌خندند... آی می‌خندند. توی آینه یواشکی می‌بینم‌شان!»

  • مجتبی فرد
۱۶
شهریور
• می‌دونی، آواز «سالار عقیلی»، من رو به یاد اون شب، تو ماشین، با تو، می‌ندازه. می‌خواستم بگم عوضش کن، آهنگ شاد بذار، دیدم داری لذّت می‌بری، منصرف شدم.
•• کاش می‌گفتی. کاش می‌دونستی از چیزی که تو بپسندی بیش‌تر خوشم می‌آد. کاش می‌گفتی چی دوست داری.

  • مجتبی فرد
۱۵
شهریور
دستش سبک بود. چنان آمپول می‌زد که خیال می‌کردی با هنوز دارد با پنبه و الکل، ضدّعفونی می‌کند و می‌پرسیدی: «نمی‌زنی مگه؟» و او در حالی که سمت میزش می‌رفت، می‌گفت: «زدم، تموم شد. شلوارتو بکش بالا!» در کارش خبره بود و خودش هم این را می‌دانست.
کیسه دواها را گذاشتم روی میزش و گفتم «آمپول دارم.» نگاهی کرد و گفت: «دو تا داری. دراز بکش.» خوابیدم. اولی را که زد مثل همیشه بود. نرم و راحت. مشغول صحبت با هم‌راهم بود که دومی را زد. آخ! چه قدر درد داشت و چه قدر هم طول کشید! تصوّر کردم که حواسش به صحبت پرت شده و این یکی را بد زده است.
به زور از تخت پایین آمدم و گفتم: «تو عمرم این همه آمپول زدم، اندازه‌ی این دومی درد نداشت. چی بود مگه؟» جواب داد: «دردش خیلی بیش‌تر از این‌هاست. با بی‌حسّی زدم و اون هم، من زدم. حالا که دردی نداره، بذار شب شه، درد اصلی شروع می‌شه. حوله‌ی گرم بذار روش و بخواب.» گفتم: «ای وای! خوب شد قبلش نگفتی. با ذهنیّت مثبت دراز کشیده بودم.»
خندید و گفت: «هنوز همه رو نگفتم، فردا هم یکی دیگه داری!»

  • مجتبی فرد