پریشانان، پری را می‌پرستند

با ماه‌رخی اگر نشستی، خوش باش

پریشانان، پری را می‌پرستند

با ماه‌رخی اگر نشستی، خوش باش

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

این چه سودا بود با من

سه شنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۰، ۰۲:۲۰ ق.ظ
دستش سبک بود. چنان آمپول می‌زد که خیال می‌کردی با هنوز دارد با پنبه و الکل، ضدّعفونی می‌کند و می‌پرسیدی: «نمی‌زنی مگه؟» و او در حالی که سمت میزش می‌رفت، می‌گفت: «زدم، تموم شد. شلوارتو بکش بالا!» در کارش خبره بود و خودش هم این را می‌دانست.
کیسه دواها را گذاشتم روی میزش و گفتم «آمپول دارم.» نگاهی کرد و گفت: «دو تا داری. دراز بکش.» خوابیدم. اولی را که زد مثل همیشه بود. نرم و راحت. مشغول صحبت با هم‌راهم بود که دومی را زد. آخ! چه قدر درد داشت و چه قدر هم طول کشید! تصوّر کردم که حواسش به صحبت پرت شده و این یکی را بد زده است.
به زور از تخت پایین آمدم و گفتم: «تو عمرم این همه آمپول زدم، اندازه‌ی این دومی درد نداشت. چی بود مگه؟» جواب داد: «دردش خیلی بیش‌تر از این‌هاست. با بی‌حسّی زدم و اون هم، من زدم. حالا که دردی نداره، بذار شب شه، درد اصلی شروع می‌شه. حوله‌ی گرم بذار روش و بخواب.» گفتم: «ای وای! خوب شد قبلش نگفتی. با ذهنیّت مثبت دراز کشیده بودم.»
خندید و گفت: «هنوز همه رو نگفتم، فردا هم یکی دیگه داری!»

  • مجتبی فرد

نظرات  (۱)

در روزگاری که لبخند ادمها بخاطرشکست توست برخیزتابه گریه بیافتند
سلاااااااااااااااااااااااااااام دوست من

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی