این چه سودا بود با من
سه شنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۰، ۰۲:۲۰ ق.ظ
دستش سبک بود. چنان آمپول میزد که خیال میکردی با هنوز دارد با پنبه و الکل، ضدّعفونی میکند و میپرسیدی: «نمیزنی مگه؟» و او در حالی که سمت میزش میرفت، میگفت: «زدم، تموم شد. شلوارتو بکش بالا!» در کارش خبره بود و خودش هم این را میدانست.
کیسه دواها را گذاشتم روی میزش و گفتم «آمپول دارم.» نگاهی کرد و گفت: «دو تا داری. دراز بکش.» خوابیدم. اولی را که زد مثل همیشه بود. نرم و راحت. مشغول صحبت با همراهم بود که دومی را زد. آخ! چه قدر درد داشت و چه قدر هم طول کشید! تصوّر کردم که حواسش به صحبت پرت شده و این یکی را بد زده است.
به زور از تخت پایین آمدم و گفتم: «تو عمرم این همه آمپول زدم، اندازهی این دومی درد نداشت. چی بود مگه؟» جواب داد: «دردش خیلی بیشتر از اینهاست. با بیحسّی زدم و اون هم، من زدم. حالا که دردی نداره، بذار شب شه، درد اصلی شروع میشه. حولهی گرم بذار روش و بخواب.» گفتم: «ای وای! خوب شد قبلش نگفتی. با ذهنیّت مثبت دراز کشیده بودم.»
خندید و گفت: «هنوز همه رو نگفتم، فردا هم یکی دیگه داری!»
کیسه دواها را گذاشتم روی میزش و گفتم «آمپول دارم.» نگاهی کرد و گفت: «دو تا داری. دراز بکش.» خوابیدم. اولی را که زد مثل همیشه بود. نرم و راحت. مشغول صحبت با همراهم بود که دومی را زد. آخ! چه قدر درد داشت و چه قدر هم طول کشید! تصوّر کردم که حواسش به صحبت پرت شده و این یکی را بد زده است.
به زور از تخت پایین آمدم و گفتم: «تو عمرم این همه آمپول زدم، اندازهی این دومی درد نداشت. چی بود مگه؟» جواب داد: «دردش خیلی بیشتر از اینهاست. با بیحسّی زدم و اون هم، من زدم. حالا که دردی نداره، بذار شب شه، درد اصلی شروع میشه. حولهی گرم بذار روش و بخواب.» گفتم: «ای وای! خوب شد قبلش نگفتی. با ذهنیّت مثبت دراز کشیده بودم.»
خندید و گفت: «هنوز همه رو نگفتم، فردا هم یکی دیگه داری!»
- ۹۰/۰۶/۱۵
سلاااااااااااااااااااااااااااام دوست من