پریشانان، پری را می‌پرستند

با ماه‌رخی اگر نشستی، خوش باش

پریشانان، پری را می‌پرستند

با ماه‌رخی اگر نشستی، خوش باش

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۴۲ مطلب با موضوع «گزیده‌ی کتاب» ثبت شده است

۰۱
بهمن
گزیده‌ی کتاب «آن‌جا که پنچرگیری‌ها تمام می‌شوند»
نوشته‌ی «حامد حبیبی»
نشر «ققنوس»


صفحه‌ی 19
«یه نفر که شنا بلده، خودش هم بخواد، غرق نمی‌شه.»

صفحه‌ی 20
«... اگه از اول می‌دونستم سگ چه جونوریه اصلاً شوهر نمی‌کردم.»

صفحه‌ی 34
... آن لذت پنهان که آدم از نگاه کردن به چرک‌های چسبیده به گوش‌پاک‌کن می‌بَرد...

صفحه‌ی 38
«چیزی گفتین؟»
...
«نه... نه چیزی که ارزش دو بار گفته شدن را داشته باشد.»

صفحه‌ی 47
«... زن‌ها به بسته‌بندی بیش‌تر اهمیت می‌دهند تا به داخل بسته.»
... و ادامه داد: «... و تا به اهداکننده‌ی بسته.»

  • مجتبی فرد
۲۷
دی

گزیده‌ی کتاب «سرخی تو از من»
نوشته‌ی «سپیده شاملو»
نشر «مرکز»


صفحه‌ی 69-70
«اذیتت کردم. ببخشید.»
«تو نمی تونی من رو اذیت کنی، حتی اگر خودت بخوای.»

صفحه‌ی 175
«هیچی نمی‌تونی به من بگی که خودم ندونم.»

  • مجتبی فرد
۰۱
دی
گزیده‌ی کتاب «هاروارد مک‌دونالد»
43 نمای نزدیک از سفر آمریکا
نوشته‌ی «سیّدمجید حسینی»
نشر «افق»



صفحه‌ی 28-29
هیچ ساختمان و مکانی تابلوی بزرگ و نماخراب‌کن ندارد، انگار که هر ساختمان، شکل ظاهرش، نماد و معرفش است نه یک تابلوی بزرگ احیاناً نئونی که اسمش را بخواهد اعلام کند؛ حتی خود دانشگاه جلوی درب ورودی نشان کوچکی دارد و بس. نام دانشکده‌ها هم با حروف فلزی بسیار کوچک جلوی ساختمان نوشته شده است.

صفحه‌ی 96
نماد چنین دانشگاه عریض و طویلی(مریلند) هم یک لاک‌پشت بامزّه است که در همه جاهای دانشگاه به اشکال فانتزی مختلف دیده می‌شود. این همه تأکید بر نماد، بیش از اسم دانشگاه خود، قابل بررسی است و البته شعار بسیار عجیب دانشگاه: «عمل مردانه، گفتار زنانه» که قابل بررسی بیش‌تر هم هست و نمی‌فهمم که چرا فمینیست‌های مسؤول، به خدمت این دانشگاه از بابت این سفارش نمی‌رسند!

صفحه‌ی 125
آمریکایی‌ها بین لباس پوشیدن‌شان در خانه و بیرون، از زن و مرد تفاوتی نیست و بدجوری راحتند. استاد دانشگاه با شلوار کوتاه و تی‌شرت و قهوه‌به‌دست سر کلاس می‌رود، چه رسد به بقیه...

صفحه‌ی 142
«مک‌دونالد» ظاهر کشوری است که «وجه عامش» را صادر می‌کند و «وجه خاص»اش را وارد می‌کند، دانشگاه‌های آمریکایی، تنها در آمریکا هستند و بس و همبرگر و کوکاکولای آمریکایی دنیا را برداشته.
«همبرگر و کوکا» را صادر می‌کنند و جوان باهوش و مستعد شرقی را «وارد» و این یعنی بهترین تجارت و این است که مردمان این سرزمین مردمان سهل و ممتنعی هستند، هم عامه و ساده‌اندیش، هم باهوش، پیچیده و فرصت‌ساز.

  • مجتبی فرد
۱۳
آذر

گزیده‌ی کتاب «فرهنگ شرق و چالش‌های آن»
(تحلیل تاریخ از دیدگاه روان‌شناسی)
نوشته‌ی «مرتضی رهبانی»
نشر «ثالث»



صفحه‌ی 130
در حالی که ایران با دشمنان بدسگال سروکار داشت ولی با عادات رعیت‌گونه و خوش‌بینی رعایت‌طلبانه و سنن مرادجویی و صمیمیت مردم و قبول تمرکز قدرت، بارها به جبران شکست‌ها برخاست و هر بار از نو فرهنگ و تمدنش را بنا کرد و غالبین را در خود مستحیل ساخت: پس از شکست از اسکندر، ساسانیان که خود از روحانیون بودند برآمدند، پس از شکست از اعراب، خلفای عباسی را سر کار آوردند، پس از شکست از مغول، صفویه‌ی خانقاه‌نشین را به رهبری قبول کردند و وحدت را سامان دادند. در دوران استعمار دور مصدق و کاشانی جمع شدند و استعمار را در تنگنا قرار دادند. اخیراً هم مرادجویی خود را به امام خمینی معطوف نمودند و انقلاب رنسانسی اسلامی را تحقق بخشیدند. مسلماً همه‌ی این‌ها از خصوصیات ملتی است که دارای عادات و سنن گرایش به یک مرکز پرستش توحیدی است و مرادجویی از روحیات تاریخی اوست. اگر این روحیه‌ی تاریخی چاره‌ساز را تخریب کنیم و ایرانی را به بدبیینی و خورده‌گیری متظاهرانه‌ی بدون اندیشوری و بدون درک رابطه‌ی آزادی با آزادگی دچار کنیم، کار بس خطرناکی را دامن زده‌ایم. سعی کنیم با حفظ مرادجویی، اندیشوری را در خود زنده کنیم تا برای مراد، مشاورانی بلندنظر و با شجاعت و رک و راست باشیم؛ چه بسا طرفدارانی که بیش‌تر بار خاطرند و یا منحرف‌کننده و خطرناک.

صفحه‌ی 134
وقتی یک ملت واحد هم‌چون آلمان را به دو بخش تقسیم کردند، در آن‌جا که استبداد بود و تمرکز قدرت بود و در آن‌جا که آزادی و تقسیم قدرت بود، دو نوع خصوصیات مختلف ملی و عاطفی، که در رفتار و عادات آنان قابل مشاهده بود، به وجود آمد، که قابل مقایسه با یک‌دیگر نبودند. آن هم فقط در طول پنجاه سال این دوگانگی شکل گرفت، یعنی در طول دو نسل. چه رسد به ملتی که در طول هزاران سال در شرایط استبداد شاه‌خدا – رعیت و عدم تقسیم قدرت زندگی کرده باشد.

صفحه‌ی 161
پس از آن که علم از شکم فلسفه بیرون آمد و صنعت از شکم علم، دیگر پیروزی غرب بر شرق آشکار شد و به وسیله‌ی استعمار و استثمار ملموس گردید. اما از آن‌جا که سازندگی و تخریب دو عاملی هستند که به موازات هم زندگی و هستی را هم‌راهی می‌کنند، پیروزی سازندگی‌های غرب هم با شکست تخریبی خاص خود هم‌راه بود؛ شکوفایی ایندیویدوآلیسم با جراحات عاطفی و پاشیدگی‌های روابط خانوادگی، مدرنیزاسیون و رفاه صنعتی و موتوریزه کردن با تخریب محیط زیست، بهداشت با زیاده‌روی به سوی یک زندگی استریل و از نظر جهان‌بینی، نفی بنیادی ارزش‌های عاطفی. پس چنین فرهنگ و تمدنی پیروز نهایی نیست و عمرش هم‌چون مخمر شراب است که هر قدر فعالیتش زیادتر گردد، مرگش نزدیک‌تر است؛ یعنی شکست فرهنگ و تمدن کنونی با پیروزی‌هایش رابطه‌ی مستقیم دارد و ما نیز به همان نسبت که تسلیم فرهنگ و تمدن غرب شده‌ایم، محکوم همان تحول خواهیم بود...

صفحه‌ِی 162
امروزه نه فلاسفه و اندیشه‌های فلسفی، رهبر جامعه‌ی غرب است و نه ارزش‌های مذهبی. رهبر مقتدر جهان غرب همان صنایع و مد و مدرنیزاسیون حاصله از صنعت است. اوست که قوانین زناشویی را دیکته می‌کند، اوست که حاکم بر ارزش‌های اخلاقی و روابط خانوادگی و محیط است، او تمایلات و آراء جامعه را در اختیار دارد و همان‌طور که در ژن‌های گندم به طور مستقیم دست‌کاری می‌کند، در تحولات بیولوژیکی بدن انسان نیز به طور مستقیم تأثیر می‌گذارد.

صفحه‌ی 165
در اسلام تأکید بر این‌که عبودیت خدا و ترس از خدا، آزادی‌آور است و انسان را بی‌نیاز از ترس در برابر شاهان و استبداد حکام می‌سازد، نقش وسیله و هدف را به خوبی نشان می‌دهد. بعدها تصوف وزنه‌ی عشق را سنگین‌تر کرد و آن را جایگزین ترس کرد، چیزی که در مسیحیت نیز وجود داشت.

  • مجتبی فرد
۳۰
مهر

گزیده‌ی کتاب «خندیدن بدون لهجه»
نوشته‌ی «فیروزه جزایری (دوما)»
ترجمه‌ی «نیلا والا»
نشر «باغ نو»



صفحه‌ی 28-29
«سیب‌زمینی سرخ‌کرده دوست داری؟»
بماند که خوش مزه‌ترین غذایی را که دوست دارم به من پیشنهاد می‌کرد، غذایی که مورد علاقه من است و هیچ‌گاه مادرم به من نمی‌دهد، سیب‌زمینی سرخ‌کرده. گرسنه نبودم، اما سیب‌زمینی سرخ‌کرده نیازی به گرسنگی نداشت، فقط آب دهانم راه افتاد و در پاسخ گفتم: «بله، خواهش می‌کنم.»

صفحه‌ی 40
(پدرم) تصمیم گرفت... برای علی شغلی دست و پا کند.
یکی از شاگردان سابق پدرم مدیریت باشگاه شهر را بر عهده داشت. سراسر منطقه خاورمیانه بر پایه این‌که چه کسی با چه کسی آشناست بنا شده، پس پدرم تصمیم گرفت تا به دیدن شاگرد سابق خودش برود.

صفحه‌ی 48-49
دیدن کسی که گریه و زاری می‌کند یکی از نقطه ضعف‌های اساسی پدرم است. این نقطه ضعف پدرم در دوران کودکی خیلی به داد من رسید و از آن سود بردم و هم‌آن بود که موجب دست‌یابی‌ام به تعداد زیادی اسباب‌بازی گردید.

  • مجتبی فرد
۳۱
مرداد
گزیده‌ی کتاب «پایان یک مرد»
نوشته‌ی «فریبا کلهر»
نشر «مرکز»


صفحه‌ی 20-21
«مردم منتظر، حکومت منتظر، دنیا با نیش‌خندی روی لب منتظر. تمام هستی منتظر. قبول نداری؟ تا دست‌کم یکی دو نفر از این جمع رمانی بنویسید. قبول نداری؟ دیگر نه برای صدور انقلاب به آن‌ور آب که می‌گویند پر از تاریکی و فحشاست. برای هم‌این مردم. برای داخل هم‌این مرزهای پر گهر، برای هم‌این خانواده‌ی شهدا. صدور انقلاب از طریق ادبیات؟ هه! سال‌هاست که حکومت این پنبه را از گوشش درآورده که با ادبیات داستانی امروزش حتی نمی‌تواند جوانان خودش را جمع‌وجور کند. قبول نداری؟»

صفحه‌ی 50-51
پروانه فکر می‌کرد کم‌محلی هر مردی را به حرف می‌آورد. این بود که کارت ورود به جلسه‌ی امتحانش را از کیفش بیرون آورد و به فرانک گفت: «دلم شور می‌زند. اصلاً درس نخوانده‌ام.»
حق با پروانه بود. هم‌این که فرانک خواست دل‌داری‌اش بدهد صدای مهران بلند شد: «می‌توانم سوالی بپرسم؟»
پروانه با بی‌اعتنایی گفت: «تا چه سؤالی باشد!»
مهران از توی آینه به فرانک که درست پشت سرش نشسته بود نگاه کرد و پرسید: «کجای امیرآباد بروم؟»

صفحه‌ی 51-52
پروانه یواشکی به فرانک گفت: «این یارو از آن فضل‌فروش‌هاست. کمی صبر کن. من این جور مردها را خوب می‌شناسم.»
مهران گفت: «اگر اهل ادبیات باشید حتماً برادران کارامازوف را خوانده‌اید. اگر نخوانده‌اید می‌توانم تقدیم کنم.»
پروانه ذوق‌زده گفت: «خیلی ممنون می‌شویم اگر تقدیم کنید!»
فرانک به بازویش کوبید و آرام گفت: «من این کتاب را دارم. خواستی بهت می‌دهم.»
پروانه گفت: «چه‌قدر خری تو!»
...
نه. فرانک نمی‌دانست. در زندگی حواسش به مردها نبود. در دانش کده‌ی فلسفه دخترها چه کارها که برای جلب توجه پسرها نمی‌کردند! چه‌قدر رفتن به کتاب‌خانه و حیاط و ناهارخوری را بهانه می‌کردند و دسته‌جمعی راه می‌افتادند از این طرف به آن طرف.

صفحه‌ی 57
کسی زنگ می‌زد و وقتی فرنگیس گوشی را برمی‌داشت قطع می‌کرد. دو سه بار بهروز گوشی را برداشت. بعد عبدالحسین‌خان. کسی که پشت خط بود در همه حال تماس را قطع می‌کرد. فرنگیس شک امیدوارانه‌ای به فرانک کرد و با خودش گفت: «بلاخره دخترکم عاشق شد.»

صفحه‌ی 59
اما اگر مهران دیر زنگ می‌زد بی‌تاب می‌شد و دور و بر تلفن می‌پلکید. پروانه موذیانه به انتظارش می‌خندید و خوش‌حال بود فرانک را توی هچل انداخته است. پروانه می‌خندید و فرانک فحشش می‌داد. به پروانه برنمی‌خورد. برعکس کیف می‌کرد و می‌گفت: «روزی دستت را جلو او رو می‌کنم و می‌گویم چه‌قدر بددهن هستی. دیده‌ام با او چه لفظ قلم حرف می‌زنی.»

صفحه‌ی 60
رژ لب صورتی زد و داخل پلک‌هایش را مداد سیاه مالید تا چشم‌های خیلی بزرگش را کوچک‌تر و جذاب‌تر کند. کمی هم کرم‌پودر روی پوست گندمی‌اش زد تا رنگ پوستش یک‌دست شود و مهم‌تر از همه این‌که با هر تکان سر بوی کرم‌پودر بینی مخاطب را نوازش دهد.

صفحه‌ی 64
اما به نظر فرانک زیبایی بهروز از چشم و ابرو و قد و بالا نبود. از چیزی وصف‌نشدنی بود. از رازآلودگی او بود. چیزی که از درونش جاری می‌شد و روی صورتش می‌نشست و ملاحتش را بیش‌تر می‌کرد.
کار خدا بود که چون‌این پسری به دام دخترهای دانشجوی پلی‌تکنیک نیفتاده بود. بهروز که لیسانس مهندسی راه و ساختمانش را گرفت نیمه‌ی دخترانه‌ی پلی‌تکنیک را عزادار کرد. دخترهای دانشجو باور نمی‌کردند که آن پسر بلندبالا، قهرمان زیبایی‌اندام، نجیب و درس‌خوان، پسری که مجموعه‌ی کاملی از مثبت‌ها بود، در چهار سال تحصیل قطب منفی خود را پیدا نکرده و جذبش نشده باشد.
...
بهروز تنها ساکن عالم خودش بود و کسی را به این عالم راه نمی‌داد.
...
بعد از لیسانس بهروز کاری در یک شرکت مهندسی پیدا کرد. همکارهای دختر او هم وقتی فهمیدند انتظار برای نگاه‌ها و حرف‌های عاشقانه و خواستگاری بی‌فایده است یکی‌یکی ازدواج کردند و دست از سر پسری که مثل کبریت بی‌خطر بود برداشتند و حتی یواشکی به او خندیدند که یارو خواجه است.

صفحه‌ی 67
پدره گفت: «ماشاالله. زمان ما مهوش سمبل زیبایی بود امروز به عدد دخترها سمبل زیبایی وجود دارد.»

صفحه‌ی 68
فرانک گفت: «پس داری ازدواج می‌کنی. حیف شد. مامان برایت نقشه کشیده بود. خداحافظ!»
پروانه جیغ زد: «چی؟ تو را به خدا قطع نکن. بگو ببینم موضوع چیست؟»

صفحه‌ی 86-87
در وجود مهران چه چیز بی‌جای‌گزینی وجود داشت که فرانک شیفته را به دنبال خود می‌کشید... پروانه می‌گفت: «فضل‌فروشی. خودنمایی. در طبقه‌بندی من مهران جزو مردهای خودنماست!»
اما فرانک می‌گفت: «مهران کسل‌کننده نیست و راز موفقیتش هم‌این است.»
...
همیشه مهران حرف‌های جدیدی برای گفتن داشت. از ادگار آلن پو تا آسیموف. آداب جنتلمنی و قوانین بورژوازی برای انتقیاد نامحسوس زن... او یک دائره‌المعارف خوش سر و زبان و معطر و خواستنی بود. و راز یگانگی‌اش هم‌این بود.

صفحه‌ی 97-98
«هنرمندانه تحمل کن. به روش خودت. نه روش اجدادت. قبول داری؟»
فرانک گفت: «همه‌ی درد هم‌این جاست که سوگواری و عزا یک شکل بیش‌تر ندارد. غصه خوردن، به گذشته‌ها فکر کردن. رفتارهای گذشته با متوفی را مرور کردن. حسرت خوردن و دائم رنج کشیدن. رنج، رنج، رنج به خاطر تمام مهربانی‌هایی که می‌شد کرد و نکردیم. به خاطر گذشت‌هایی که می‌شد کرد، مراقبت‌ها، گوش به زنگ نیازها.»

صفحه‌ی 115
و شروع کرد به فحش دادن. نمی‌دانست به کی یا چی فحش می‌دهد. همیشه وقتی عصبانی و یا دل‌تنگ بود فحش می‌داد. خودش هم نمی‌دانست به کی فحش می‌دهد اما می‌گفت «فحش جایی که باید برود می‌رود. فحش شعور دارد. پا دارد. جهت را می‌شناسد. آدم‌شناس است و می‌داند توی صورت کی باید بخورد.»

صفحه‌ی 128
مهران گفته بود: «(نیکسون) استعفا داد ولی برای همیشه از صحنه‌ی سیاست بیرون رفت؟ اگر امروز بخواهد وارد سیاست بشود به او می‌گویند: خفه! تو هم‌آنی هستی که ... تو هم‌آنی بودی که ...» این «تو هم‌آنی هستی که»ها پدر ما را درآورده. این‌جا یک جرم – تازه اگر جرم باشد – برای هفت پشت مجرم – اگر مجرم باشد – قهر و غضب و بدنامی و گوشه‌نشینی به دنبال دارد.

صفحه‌ی 130
با خودش گفت: «گریزِ به‌هنگام! نباید صبر کنم تا حسّم به او، اندکی عشق باشد و بسیاری دلخوری!»
  • مجتبی فرد
۱۰
مرداد

گزیده‌ی کتاب «سهم من»
نوشته‌ی «پری‌نوش صنیعی»
نشر «روزبهان»


صفحه‌ی 13
همیشه از کارهای پروانه تعجب می‌کردم. اصلاً به فکر آبروی آقاجونش نبود. توی خیابون بلند حرف می‌زد، به ویترین مغازه‌ها نگاه می‌کرد، گاهی هم می‌ایستاد و یک چیزایی رو به من نشون می‌داد. هر چی می‌گفتم «زشته، بیا بریم» محل نمی‌ذاشت. حتی یک بار من‌و از اون طرف خیابون صدا کرد، اون هم به اسم کوچیک، نزدیک بود از خجالت آب بشم برم توی زمین. خدا رحم کرد که هیچ‌کدوم از داداشام اون اطراف نبودند و گر نه خدا می‌دونه چی می‌شد!

صفحه‌ی 15
به آقاجون می‌گفت «چیه هی خرج این دختر می‌کنی، دختر که فایده نداره، مال مردمه، این همه زحمت می‌کشی خرج می‌کنی، آخر سر هم باید یه عالمه روش بذاری و بدی بره.»

صفحه‌ی 20
«وا داداش این چه حرفیه؟ کجای پسرام زشته؟ ماشاءالله عین شاخ شمشادن، حالا کمی سبزن، اینم که برای مرد بد نیست، تازه مرد که نباید خوشگلی داشته باشه، از قدیم گفتن مرد باید بی‌ریخت باشه، زشت و بداخلاق، زشت و بداخلاق!»


صفحه‌ی 37
«وای چه شاعرانه! پس عاشق شدن این جوریه. ولی من مثل تو احساساتی نیستم، از بعضی حرفا و کارای عاشقانه که می‌شنوم خنده‌ام می‌گیره، سرخ هم نمی‌شم. پس از کجا بفهمم که عاشق شدم؟»

صفحه‌ی 128
«... منم مجبور شدم، زور همیشه کتک و دعوا و شکنجه نیست، گاهی با کمک عشق و محبت زور می‌گن و دست و پای آدمو می‌بندن...»

  • مجتبی فرد
۱۴
تیر

گزیده‌ی کتاب «به وقت بهشت»
نوشته‌ی «نرگس جوراب‌چیان»
نشر «آموت»


صفحه‌ی 10
تا هفت‌سالگی خواب خدا را می‌دیدم. خدا همیشه یا صورتی بود یا یاسی رنگ. آن سال‌ها جعبه‌ی مدادرنگی دوازده‌تایی من مداد یاسی نداشت و من هم نمی‌دانستم یاسی چه رنگی است. همیشه مداد بنفش را کم‌تر فشار می‌دادم تا رنگ خدا شود.

صفحه‌ی 15
«چی شده؟ نکنه خیال خام کنی، اینم مثل همه پسراست. حرفت چیه؟ بازم می‌خوای ببینیش، می‌خوای بگی دلت می‌خواد باهاش حرف بزنی؟ که چی بشه؟ که بیش‌تر ازش خاطره جمع کنی؟»

صفحه‌ی 23
همیشه فکر می‌کردم در سی سالگی سحری است.
در ذهن من سی سالگی اتفاق بزرگی بود. فکر می‌کردم آدم‌های سی ساله با همه آدم‌ها فرق دارند. آدم‌هایی که‌ به‌تر از بقیه می‌فهمند و به‌تر هم تصمیم می‌گیرند. سی‌ساله‌ها نه پیرند و نه جوان، نه خام بودند و نه ناتوان. سی‌ساله‌ها آدم‌های بخصوصی هستند که حرف‌هایشان عاقلانه و رفتارهایشان پخته است، با چند تار موی سپید و نشاط جوانی.

صفحه‌ی 24
تازه وقتی رویا را در لباس عروسی دیدم، فهمیدم که از رفتنش ناراحتم، که دلم برای جیغ‌ها و غر زدن‌هایش تنگ می‌شود. آن شب ما واقعاً شبیه خواهرها بودیم و کلی گریه کردیم.

صفحه‌ی 31-32
بزرگ‌تر که شدم، آدم‌های جدید، راه‌های نرفته، مکان‌های ندیده، عصبی‌ام می‌کرد. هر چیزی که روی آن مهر آکبند بودن خورده بود، مرا می‌ترساند.

صفحه‌ی 39-40
«درسته که مامانم اومد خواستگاریت، درسته که من و تو تا اون روز هم‌دیگه رو ندیده بودیم، اما می‌دونی توی این بیست و هفت سال چه‌قدر دنبالت گشتم؟ می‌دونی از همون بچگی دنبال نگاهت، خنده‌هات، فکرات بودم؟ می‌دونی چند بار خواب‌تو دیدم؟»

صفحه‌ی 46
به آدم‌هایی که از روبه‌رو می‌آیند نگاه می‌کنم. با چشم‌های خواب‌آلود و دست‌هایی که به نظر می‌رسد به جای کیفی کوچک بار سنگینی را حمل می‌کنند، از من می‌گذرند. لب‌هایشان بسته است و اغلب کسی را نگاه نمی‌کنند. چشم‌شان به انتهای خیابان است و این که یک قدم به آن نزدیک شده‌اند.

صفحه‌ی 61-62
شهاب می‌گفت: «همه‌ی آدم‌ها ذاتاً تنها هستند، این که فکر کنی کسی تنهایی‌ات را پر کند فکر اشتباهی است. تنها ممکن است کسانی باشند که در کنار آن‌ها بیش‌تر از همیشه تنهایی‌ات را فراموش کنی.»

صفحه‌ی 70
«به یک‌دیگر مهر بورزید، اما از مهر بند مسازید.»

صفحه‌ی 74
«تفاهم... از این کلمه خوشم نمی‌آد. از هر کلمه‌ای که آدما به لجن کشیده باشن خوشم نمی‌آد. تفاهم، آزادی، عشق.»

صفحه‌ی 78
یکی از عادت‌های شهاب بی‌خداحافظی رفتن بود. یا اگر هم خداحافظی می‌کرد، مهلت نگاه کردنش را به کسی نمی‌داد. در حالی که کفش‌هایش را می‌پوشید زیر لب خداحافظش را می‌گفت و می‌رفت.

صفحه‌ی 79
- باران! به نظرت گذشته آدم‌ها چه‌قدر مهمه؟
- همون‌قدر که برای اون آدم مهمه.

صفحه‌ی 101
دلداری الکی بلد نیستم. تنها هنرم این است که غم‌های آدم‌ها با شنیدن صدایم بیرون می‌ریزد.

صفحه‌ی 113
همه دل‌شان می‌خواد که من قد بکشم. در تمام روزهای عمرم پاهایم را بلند کرده‌ام روی نوک پا راه رفته‌ام تا بلندتر از خودم به نظر بیایم. خسته‌ام.

صفحه‌ی 188
همیشه هم‌این طور است. گاهی فکر می‌کنی کسی را دوست داشته‌ای، اما بعد از سال‌ها می‌فهمی که قلبت با نبودنش نمی‌گیرد.

صفحه‌ی 231-232
گاهی دلم می‌خواهد ظرف‌ها را به هم بکوبم یا شیشه‌ها را بشکنم. فرق دیوانه‌ها و عاقل‌ها در همین است. دیوانه‌ها کاری که دوست دارند را انجام می‌دهند. خیلی از عاقل‌ها عقده‌ای می‌شوند. برای این که نتوانسته‌اند خودشان باشند.

صفحه‌ی 317

گاهی به او و آرامشش حسودی‌ام می‌شود. سر کار می‌رود و در حین کار، من و زندگی و بچه‌اش کم‌رنگ می‌شویم. وقت برگشت کمی به ما فکر می‌کند و بعد هم می‌خوابد. مرد بودن راحت‌تر است. زن بودن یک سری روزمرگی خسته‌کننده است که همیشه باید فداکارانه از آن لذّت ببری.

صفحه‌ی 337
«بذار مردم بهت محبت کنن. بذار فکر کنن دارن کار مهمی انجام می‌دن. بهشون اجازه بده احساس کنن که ارزشمندن.»

  • مجتبی فرد
۲۵
خرداد

گزیده‌ی کتاب «برف و نرگس»
نوشته‌ی «ناهید طباطبایی»
نشر «چشمه»


صفحه‌ی 21
«یک‌دانه دختری. ازدواج نکردی. دو خواستگار را رد کردی. خوب کردی. کار می‌کنی، اما زیاد طول نمی‌کشد. با چهارمین خواستگارت ازدواج می‌کنی. تا سه وقت دیگر. سه ماه یا سه سال. دو تا خانه عوض می‌کنی. شوهرت پول‌دار می‌شود. سه تا بچه پیدا می‌کنی ولی دوتاشان را بغل می‌گیری. دختر قانعی هستی، قلبت پاک است، خدا بِهِت می‌دهد. زیاد می‌ترسی. از مریضی می‌ترسی، از مرگ می‌ترسی، نترس. زیاد غصه می خوری، نخور. سعی کن شاد  باشی. یک عمل جراحی داری، سخت است اما جان به در می‌بری. نگران نباش، نوه‌هایت را می‌بینی و در عروسی یکی‌شان شرکت می‌کنی. این ته را انگشت بزن.»

صفحه‌ی 128
مامان می‌گفت: «تو هنوز خیلی بچه‌ای، حالا خیلی مانده تا مردها را بشناسی.»
می‌گفتم: « اما شما به سن من که بودی، بچه هم داشتی.»
می‌گفت: « فرق می‌کرد، فرق می‌کند، تو نمی‌فهمی، هنوز با مردی آشنا نشدی. مردها فقط پسربچه‌های کوچکی هستند زیر یک مشت ریش و سبیل...»
من خجالت می‌کشیدم بگویم که تا آن زمان چهارتا دوست‌پسر داشته‌ام و اگر ببینم پسری زیادی بچه مانده با یک تیپا از فکرم می‌اندازمش بیرون.

  • مجتبی فرد
۲۰
خرداد

گزیده‌ی کتاب «سه گزارش کوتاه درباره‌ی نوید و نگار»
نوشته‌ی «مصطفی مستور»
نشر «مرکز»



صفحه‌ی 4 پانویس 1
فاجعه نه ساده است و نه ناگهانی. یعنی هم ترکیب چند چیز است و هم ذره ذره اتفاق می‌افتد... معمولاً چند چیز باید به هم بچسبند تا فاجعه‌ای رخ دهد... از این نظر فاجعه مثل خوش‌بختی است. در خوش‌بختی هم چند چیز باید هم‌زمان اتفاق بیفتد تا کسی خوش‌بخت شود. پول تنها کافی نیست. عشق تنها کافی نیست. شهرت تنها کافی نیست. اما اگر همه‌ی این‌ها با هم باشند شاید بشود گفت کسی خوش‌بخت شده است... تنها تفاوت آن‌ها شاید این باشد که در خوش‌بختی انگار چیزها خیلی ضعیف به هم چسبیده‌اند و هر لحظه ممکن است از هم متلاشی شوند اما در فاجعه اگر چیزها به هم چسبیدند دیگر هیچ وقت از هم جدا نمی‌شوند؛ چون وقتی اتفاقی افتاد دیگر نمی‌توان آن را به حالت اول برگرداند... وقتی لیوانی شکست دیگر شکسته است. وقتی چیزی سوخت دیگر سوخته است. وقتی کسی روی سرسره رفت دیگر باید تا آخر شیب پایین برود. برگشتی در کار نیست. برای هم‌این است که... هر خوش‌بختی همیشه در معرض فروریختن و تبدیل شدن به فاجعه است اما فاجعه‌ها هرگز به خوش‌بختی تبدیل نمی‌شوند؛ حتی شاید شدت‌شان بیش‌تر هم بشود یا هم‌آن‌طور ثابت باقی بمانند اما به هر حال از بین نمی‌روند. به هم‌این دلیل روز به روز به فاجعه‌ها اضافه می‌شود و از خوش‌بختی‌ها کم می‌شود... به عنوان نمونه‌ای شایع از تبدیل یک خوش‌بختی به فاجعه... چه طور عشق‌ها اول تبدیل می‌شوند به دوست داشتن‌های ساده، بعد به بی‌تفاوتی و گاه به نفرت و در نتیجه خوش‌بختیِ موقتی مثل عشق تجزیه می‌شود به یک فاجعه‌ی ماندگار.

صفحه‌ی 5 پانویس 2
بدون شک یکی از اختراع‌های مهم بشر که شاید آن را تنها بتوان با اختراع هواپیما و کامپیوتر یا کشف پنی‌سیلین و الکتریسیته مقایسه کرد، هم‌این تیر خلاص است... کشتن با استفاده از شلیک در شقیقه که در واقع به منظور رهایی انسان – یا حیوان – از درد مزمن و شدید اختراع شد، به وضوح نبوغ انسان را در انجام کاری که هم‌زمان خشونت‌آمیز و ترحم‌آمیز است، نشان می‌دهد... البته انسان اختراع‌های هوشمندانه‌ی دیگری هم داشته است که تأمل در آن‌ها سودمند است. برای نمونه، جوخه‌ی آتش که به منظور تقسیم هم‌زمان مسئولیت کشتن کسی میان چند نفر و در عین حال تبرئه‌ی همه‌ی آن‌ها ابداع شد، یکی از این موارد است. این اختراع هنوز هم در میان به‌ترین اختراعات مهم انسان در دویست سال اخیر محسوب می‌شود.

صفحه‌ی 6
امتحان که تمام شد توی راهرو دانشکده نامه را داد دست سولماز صوفی... کاغذ را طوری توی دستش گرفته بود انگار می‌خواست آن را پرت کند توی صورت نویسنده‌اش... تقریباً با صدای بلند به او گفت عوضی گرفته است. گفت اگر توی دنیا یک چیز باشد که او از آن متنفر باشد، هم‌این عشق و ازدواج و این جور چیزهاست. گفت ترجیح می‌دهد خبر بیماری لاعلاج خودش را توی کاغذی بخواند اما این جور چیزها نخواند. گفت از نصف مردم دنیا که اسم‌های زنانه ندارند مثل طاعون و وبا و تیفوس وحشت دارد.

صفحه‌ی 8
جایی بودم بین مرگ و زندگی. زندگی می‌کردم اما تنها به این دلیل که نمی‌توانستم آن را متوقف کنم. البته دلیل محکمی هم برای ترک آن نداشتم.

صفحه‌ی11
همیشه چیزی رو که گم‌شده وقتی پیدا می‌کنید که دنبالش نمی‌گردید.

صفحه‌ی 13
الیاس می‌گفت از میترا جدا شده چون میترا مثل استخر کوچک و کم‌عمقی بود که مدام سرت می‌خورد به دیواره‌هاش. به کف‌اش. نمی‌شد در او شنا کرد. نمی‌شد در او گردش کرد. می‌گفت آشنایی‌اش با میترا مثل ورود به کوچه‌ی بن‌بستی بود که دیر یا زود باید از آن بیرون می‌زد.

صفحه‌ی 21
من از زندگی چیز زیادی نمی‌خواستم... در واقع من سال‌ها بود به این نتیجه رسیده بودم که اگر از زندگی چیز زیادی بخواهم زندگی هم از من چیزهایی خواهد خواست که خیلی خوب می‌دانستم نمی‌توانم از عهده‌شان بربیایم. با زندگی‌ام رفتار مسالمت‌آمیزی داشتم. به او فشار نمی‌آوردم تا مجبور نباشم فشار او را تحمل کنم.

صفحه‌ی 22
... چون‌آن با عجله با هم ازدواج کردیم که انگار می‌ترسیدیم هم‌دیگر را از دست بدهیم. انگار می‌ترسیدیم دختری مرا یا پسری او را پیدا کند و با خود ببرد...

صفحه‌ی 27
... تلفن را جواب می‌دهد: «نه، هنوز خبری نیست. هنوز زنده‌م. هنوز نمردم.»

صفحه‌ی 34-35
از آن نقاشی‌هایی که فقط توی کتاب‌های کودکان پیدا می‌شود. منظورم نقاشی از جاهایی است که انگار قطعه‌هایی از بهشت هستند، مرغزاری زیبا و چمنزاری به رنگ سبز ملایم و جاده‌ای خاکی و پر پیچ و خم که دهکده‌ای را به نهر کوچک زیبایی وصل می‌کند. وقتی بچه بودم دلم می‌خواست توی یکی از دهکده‌های این کتاب‌ها زندگی کنم. فکر می‌کردم در این دهکده‌ها هیچ‌وقت چیزی تغییر نمی‌کند؛ کسی پیر نمی‌شود، کسی نمی‌میرد، کسی مریض نمی‌شود. فکر می‌کردم آن‌جا همه چیز ثابت است. خیال می‌کردم در این جور جاها بچه ها همیشه بچه‌اند، پیرمردها هزاران سال توی قهوه‌خانه‌ها می‌نشینند و چپق می‌کشند و خاطره تعریف می‌کنند. زن‌ها میلیون‌ها سال نان می‌پزند و شیر می‌دوشند و از رودخانه آب می‌آورند. تقریباً هر وقت این نقاشی‌ها را می‌بینم با صدای بلند توی مغزم فریاد می‌زنم: «پس این بهشت‌ها کدوم جهنمی هستند؟»

صفحه‌ی 48
وقتی آدم نوه‌دار می‌شود دیگر به همه آرزوهایش رسیده است.

صفحه‌ی 51
«آخه چرا؟ چرا باید از موش بترسی؟ موش‌ها ترسوترین حیوانات عالم هستند اما خودشون نمی‌دونند که دقیقاً نصف مردم کره‌ی زمین ازشون می‌ترسند. اون هم نصف خوشگل مردم کره‌ی زمین.»

صفحه‌ی 63 پانویس 18
این کتاب‌های نادان را
که مدام می‌گویند
وزن ندارد
و رنگ یا طعم یا رایحه
و حجم ندارد و دیده نمی‌شود صدای تو،
زیر آن بید بلند
که از شنیدن واژه‌هایت جنون گرفت
دفن کنید؛
به فتوای مرد غمگینی
که هر شب آدینه بر ضریح صدایت دخیل می‌بندد.

صفحه‌ی 64
سهم هر خانواده از هوش و نبوغ، مقدار معینی است و این مقدار اغلب به شکلی نامساوی بین افراد خانواده تقسیم شده است. هزار نمونه سراغ دارم.

صفحه‌ی 94
نسرین دستش را بالا آورد. کمی لکنت زبان داشت. گفت دلش می‌خواهد آرایش‌گر شود. گفت به نظر او اگر بتواند زن‌ها را با آرایش خوشگل کند، خدمت زیادی به جامعه کرده است. گفت در واقع بزرگ‌ترین خدمت را. گفت قبول دارد که گاهی این کار می‌تواند مثل ساختن بمب خطرناک باشد اما به نظر او بیش‌تر وقت‌ها به‌ترین کار ممکن است... گفت اگر خوب به موضوع فکر کنیم می‌بینیم آرایش‌گاه‌های زنانه می‌توانند جلو خیلی چیزها را بگیرند؛ مثل بی‌کاری یا بالا رفتن سن ازدواج و یا حتی اعتیاد... هم‌این طور که حرف می‌زد لکنت زبانش بیش‌تر می‌شد. بعد گفت آرایش‌گر اگر ماهر باشد می تواند باعث امید و شادی شود. می‌تواند باعث شود چیزهای خوبی اتفاق بیفتد. می تواند جلو خیلی از چیزهای بد را بگیرد.

صفحه‌ی 103 پانویس 29
تهران حالا شبیه فیلم بلند سینمایی درهم و برهمی است که انگار هر محله‌ی آن صحنه‌ای از آن فیلم است. بعضی صحنه‌ها جنایی است، بعضی عشقی، بعضی کمدی، بعضی اجتماعی و بعضی غیر قابل نمایش... تهران شبیه فیلمی است که هر وقت آدم آن را می‌بیند دلش می‌خواهد بزند زیر گریه اما همیشه از کسانی که دارند با او فیلم را تماشا می‌کنند، خجالت می‌کشد.

  • مجتبی فرد