پریشانان، پری را می‌پرستند

با ماه‌رخی اگر نشستی، خوش باش

پریشانان، پری را می‌پرستند

با ماه‌رخی اگر نشستی، خوش باش

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

گزیده‌ی کتاب به وقت بهشت

چهارشنبه, ۱۴ تیر ۱۳۹۱، ۰۳:۱۴ ق.ظ

گزیده‌ی کتاب «به وقت بهشت»
نوشته‌ی «نرگس جوراب‌چیان»
نشر «آموت»


صفحه‌ی 10
تا هفت‌سالگی خواب خدا را می‌دیدم. خدا همیشه یا صورتی بود یا یاسی رنگ. آن سال‌ها جعبه‌ی مدادرنگی دوازده‌تایی من مداد یاسی نداشت و من هم نمی‌دانستم یاسی چه رنگی است. همیشه مداد بنفش را کم‌تر فشار می‌دادم تا رنگ خدا شود.

صفحه‌ی 15
«چی شده؟ نکنه خیال خام کنی، اینم مثل همه پسراست. حرفت چیه؟ بازم می‌خوای ببینیش، می‌خوای بگی دلت می‌خواد باهاش حرف بزنی؟ که چی بشه؟ که بیش‌تر ازش خاطره جمع کنی؟»

صفحه‌ی 23
همیشه فکر می‌کردم در سی سالگی سحری است.
در ذهن من سی سالگی اتفاق بزرگی بود. فکر می‌کردم آدم‌های سی ساله با همه آدم‌ها فرق دارند. آدم‌هایی که‌ به‌تر از بقیه می‌فهمند و به‌تر هم تصمیم می‌گیرند. سی‌ساله‌ها نه پیرند و نه جوان، نه خام بودند و نه ناتوان. سی‌ساله‌ها آدم‌های بخصوصی هستند که حرف‌هایشان عاقلانه و رفتارهایشان پخته است، با چند تار موی سپید و نشاط جوانی.

صفحه‌ی 24
تازه وقتی رویا را در لباس عروسی دیدم، فهمیدم که از رفتنش ناراحتم، که دلم برای جیغ‌ها و غر زدن‌هایش تنگ می‌شود. آن شب ما واقعاً شبیه خواهرها بودیم و کلی گریه کردیم.

صفحه‌ی 31-32
بزرگ‌تر که شدم، آدم‌های جدید، راه‌های نرفته، مکان‌های ندیده، عصبی‌ام می‌کرد. هر چیزی که روی آن مهر آکبند بودن خورده بود، مرا می‌ترساند.

صفحه‌ی 39-40
«درسته که مامانم اومد خواستگاریت، درسته که من و تو تا اون روز هم‌دیگه رو ندیده بودیم، اما می‌دونی توی این بیست و هفت سال چه‌قدر دنبالت گشتم؟ می‌دونی از همون بچگی دنبال نگاهت، خنده‌هات، فکرات بودم؟ می‌دونی چند بار خواب‌تو دیدم؟»

صفحه‌ی 46
به آدم‌هایی که از روبه‌رو می‌آیند نگاه می‌کنم. با چشم‌های خواب‌آلود و دست‌هایی که به نظر می‌رسد به جای کیفی کوچک بار سنگینی را حمل می‌کنند، از من می‌گذرند. لب‌هایشان بسته است و اغلب کسی را نگاه نمی‌کنند. چشم‌شان به انتهای خیابان است و این که یک قدم به آن نزدیک شده‌اند.

صفحه‌ی 61-62
شهاب می‌گفت: «همه‌ی آدم‌ها ذاتاً تنها هستند، این که فکر کنی کسی تنهایی‌ات را پر کند فکر اشتباهی است. تنها ممکن است کسانی باشند که در کنار آن‌ها بیش‌تر از همیشه تنهایی‌ات را فراموش کنی.»

صفحه‌ی 70
«به یک‌دیگر مهر بورزید، اما از مهر بند مسازید.»

صفحه‌ی 74
«تفاهم... از این کلمه خوشم نمی‌آد. از هر کلمه‌ای که آدما به لجن کشیده باشن خوشم نمی‌آد. تفاهم، آزادی، عشق.»

صفحه‌ی 78
یکی از عادت‌های شهاب بی‌خداحافظی رفتن بود. یا اگر هم خداحافظی می‌کرد، مهلت نگاه کردنش را به کسی نمی‌داد. در حالی که کفش‌هایش را می‌پوشید زیر لب خداحافظش را می‌گفت و می‌رفت.

صفحه‌ی 79
- باران! به نظرت گذشته آدم‌ها چه‌قدر مهمه؟
- همون‌قدر که برای اون آدم مهمه.

صفحه‌ی 101
دلداری الکی بلد نیستم. تنها هنرم این است که غم‌های آدم‌ها با شنیدن صدایم بیرون می‌ریزد.

صفحه‌ی 113
همه دل‌شان می‌خواد که من قد بکشم. در تمام روزهای عمرم پاهایم را بلند کرده‌ام روی نوک پا راه رفته‌ام تا بلندتر از خودم به نظر بیایم. خسته‌ام.

صفحه‌ی 188
همیشه هم‌این طور است. گاهی فکر می‌کنی کسی را دوست داشته‌ای، اما بعد از سال‌ها می‌فهمی که قلبت با نبودنش نمی‌گیرد.

صفحه‌ی 231-232
گاهی دلم می‌خواهد ظرف‌ها را به هم بکوبم یا شیشه‌ها را بشکنم. فرق دیوانه‌ها و عاقل‌ها در همین است. دیوانه‌ها کاری که دوست دارند را انجام می‌دهند. خیلی از عاقل‌ها عقده‌ای می‌شوند. برای این که نتوانسته‌اند خودشان باشند.

صفحه‌ی 317

گاهی به او و آرامشش حسودی‌ام می‌شود. سر کار می‌رود و در حین کار، من و زندگی و بچه‌اش کم‌رنگ می‌شویم. وقت برگشت کمی به ما فکر می‌کند و بعد هم می‌خوابد. مرد بودن راحت‌تر است. زن بودن یک سری روزمرگی خسته‌کننده است که همیشه باید فداکارانه از آن لذّت ببری.

صفحه‌ی 337
«بذار مردم بهت محبت کنن. بذار فکر کنن دارن کار مهمی انجام می‌دن. بهشون اجازه بده احساس کنن که ارزشمندن.»

  • مجتبی فرد

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی