- گول این قیافه مغرور و سنگی رو نخور. قلبم، قدّ قلب یه گنجشکه.
برای آدم نوستالژیک و خاطرهبازی مثل من، عجیب است که دوست ندارم برای یک لحظه هم که شده به گذشته برگردم. فرقی ندارد که کودکی باشد یا نوجوانی و جوانی و حتا یک ماه پیش. حتا شادترین و خوشترین لحظات.
اگر به زور هم مرا به دوران گذشته برگردانند همان مسیر سپری شده را میروم به همراه انجام یک کار دیگر:
گناهانی که دوست داشتم و نکردم.
در زندگی یاد گرفتهام که برای شاد بودن، منتظر یک اتفاق بزرگ و ویژه نباشم. اطراف ما پر از بهانههای کوچک برای احساس خوشبختی و شاد زیستن است.
از خانه که بیرون آمدم عصبی بودم، از اتفاقاتی که باید میافتادند و نیفتاده بودند. هزار تا کار هم داشتم. از این سر شهر تا آن سر شهر را باید با پای پیاده میرفتم. هر قدمی که برمیداشتم، عصبیتر میشدم. گرمای هوا و علافی در بانک، مضاعفش کرده بود.
کار ششمی را انجام دادم و برای کار هفتمی وارد کوچهای شدم. دوچرخهی شماره 28ی به دیوار خانهای تکیه داده بود. از آن دوچرخهها که عقبشان یک زین دیگر هم دارد. پسرکی نان به دست از خانه آمد بیرون و نانها را روی فرمان دوچرخه گذاشت. دخترکی هم دوان دوان از پیاش آمد و راه نیفتاده روی زین عقبی نشست. پسر، ریزجثّه و قدکوتاه بود. از پس وزن دوچرخه برنمیآمد و به زین دوچرخه هم نمیرسید. چشمش افتاد به من و از خداخواسته صدا زد: عامو* بیا هل بده. لبخندزنان جلو رفتم. زین را گرفتم تا پسر سوار شود. چند قدمی بردمشان که پسر شروع به رکاب زدن کرد. دختر، سرخوشانه جیغی کشید و گفت: مصطفی! نندازیم. چند متری را در کوچه زیگزاگ رفتند تا این که مسلّط شدند و در مسیر مستقیم، حرکت کردند.
میخندیدند و خوش بودند. از دوران بیغمی لذّت میبردند. دور میشدند ولی صدای قهقههشان در کوچه پیچیده بود. وسط کوچه ایستاده بودم و نگاهشان میکردم. انرژی و شادیشان در هوا منتشر شد و به من هم سرایت کرد. یکباره دنیا جور دیگر شد. هوا خنک شد. عصبیت و فکر و خیال، دود شد و هوا رفت و به جایشان شور و نشاط و لذّت نشست. رفتم دنبال کار هفتمی.
* «عامو» همان «عمو» است به لهجهی جنوبی. اینجا بزرگترها را به جای «آقا» صدا میزنند «عامو».
وقتی در اواسط جوانی، موها و حتّا محاسنت نیز سفید شده باشند، مگر اسم دیگری میماند که بچّهها به آن صدایت بزنند؟
وقتی از بازیگر فیلمی خوشم آمد یا دقیقتر و صریحتر بگویم: وقتی از بازیگر زن فیلمی خوشم آمد، دنبال عکسها و کاغذ دیواریهایش در اینترنت میگردم. معمولاً هم پیِ چهرههای تازه و کمشناختهشده هستم. دو سال پیش فیلمی دیدم به نام «مِه» از «فرانک دارابونت». دختر فروشندهی زیبایی در فیلم بود که وقتی در میان نظامیان مشتری، چهرهی یک عاشق قدیمی را دید، نگاه و لبخندهای آشنایی ردوبدل کردند. نقش کوتاهی داشت و به طرز دردناکی هم کشته شد. پس از جستوجو در دنیای وب دستگیرم شد که بازیگر تازهکاری است که همین فیلم مطرحترین کارش تا حالا بوده است. گذشت و گذشت و فیلمهای جدید و بازیگرهای جدید و تصاویر جدید و خلاصه فراموشم شد تا چند وقت پیش که فیلم «برخورد تایتانها» را دیدم. کلاً فیلم مزخرفی بود که تنها قسمت قابل تحمل آن، دختر زیبای پادشاه بود که با وجود نقش کوتاهش، به خاطر گل روی او تا آخر فیلم دوام آوردم. چهرهاش آشنا به نظر میآمد و هر چهقدر به مغزم فشار آوردم یادم نیامد قبلاً در کدام فیلم او را دیدهام. در سایت فکسون دانستم که بله! همان بازیگر فیلم «مِه» است که در این دو سال به غیر از چهرهاش (که زیبایی خود را حفظ کرده) در کارش پیشرفتی نکرده است و هنوز در فیلمهای درجه دو، نقشهای دست چندم بازی میکند. به رغم ناراحتی برای ضعیف شدن حافظهام در طی این سالها، خوشحال شدم که هنوز معیارهای زیباییشناسیام تغییری نکرده است.