جانپناه
دوشنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۲، ۱۱:۱۰ ب.ظ
دراز کشیده بودم. بیدار بودم و چشمهایم باز بود. ناگهان، غمی از ناکجاآباد عالم، سرازیر شد بر دلم.
آرام، بدون اینکه صورتم را برگردانم، گفتم: «بغلم کن. بیا روی سینهم. نذار سقف رو ببینم.»
آرام، بدون اینکه صورتم را برگردانم، گفتم: «بغلم کن. بیا روی سینهم. نذار سقف رو ببینم.»
- ۹۲/۰۵/۱۴