در عالم غیر غم، قسمت به ما نیست
پنجشنبه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۲، ۰۳:۰۷ ق.ظ
ساعت چهار و ربع سهشنبه 20 فروردین 1392
سر راهم به عسلویه به خورموج رسیدم. طبق قرار قبلی با یکی از دوستان برای تحویل دادن امانتی دم منزلش رفتم. سوار شد تا با هم چرخی در شهر بزنیم. در کوچه پسکوچهها، مردم، درِ خانهها ایستاده بودند. عدهای به کوه نگاه و اشاره میکردند. از دوستم پرسیدم: «این وقت ظهر، بعد از ناهار، جون میده واسه خواب. چرا بیدارند؟ خوابشون نمیآد؟»
جوابی نداشت. همآن لحظه تلفنش زنگ خورد. آن طرف خط، خواهر کوچکش گریهکنان گفت که «زلزله آمده.» باور نکردیم. دخترک با هقهق ادامه داد که «همه از ترس توی حیاط جمع شدهایم.»
توی ماشین در حال حرکت، تکانهای زلزله را حس نکردیم. جدی نگرفتیم. گفتیم تکانکی بوده و تمام شده. به دور زدن ادامه دادیم.
زنگ پشت زنگ. بوشهر و جم و کنگان و حتا عسلویه هم لرزیدهاند. دختربچه هم مرتب تلفن میکرد و با التماس میخواست که «برگرد، اگه قراره بمیرم بذار با هم باشیم!»
تازه وخامت اوضاع را درک کردیم. سریع او را به خانه برگرداندم و به سمت عسلویه از شهر خارج شدم. ماشینهایی با سرعت موشک، سبقت میگرفتند و به سوی شهر «کاکی» میرفتند.
دوستم تلفن کرد: «زلزله خیلی قوی بوده، مرکزش کاکی بوده، بیبیسی فارسی خبر فوری اعلام کرده، فعلاً سه نفر کشته شده، تلفات توی شُنبه خیلی زیاد بوده». خبرهای بد تمامی نداشت.
برای اولین بار رادیوی ماشین را برای چیزی غیر فوتبال روشن کردم. همهی موجها را دنبال خبری از مصیبت زیر و رو کردم، اما دریغ.
ساعت 5 و ربع، تیتر اول خبر استان بوشهر؛ سالروز حماسهی هستهای بود! خبرهای بعدی هم نشانی از زمینلرزه نداشت.
بیبیسی فارسی، آن سر دنیا بدون داشتن هیچ خبرنگار رسمی در داخل کشور، به این سرعت اطلاعرسانی میکند و رسانهی ملی با این همه خدم و حشم، بر اساس کدام مصلحت یا ناکارآمدی مروج این بیخبری میشود و خودش را روز به روز بیاعتبارتر میکند.
ناامید و مستأصل و درمانده، دست از جستوجوی کانالهای رادیویی برداشتم و فحش را کشیدم به سیاستهای رسانهای...
دوستم پشت هم زنگ میزد و آمار تلفات و کشته و زخمی و خرابیها را به روز میکرد. خبرها مرتب بدتر میشدند. خبر زلزله، زیاد شنیده بودم ولی اولین بار بود که کنار گوش خودم میشنیدم.
شهرهای آسیبدیده، دور از اتوبان و کنار کوه بودند. طیِّ مسیر، تنها گرد و خاک برخاسته از ریزش کوه، نشانهی قابل رویت زلزله از دور بود.
به یکی از همکاران در عسلویه که اهل «اَهرَم» شهری اطراف کانون زلزله بود زنگ زدم. خبر نداشت. قرار شد پرسوجو کند و بیخبرم نگذارد.
بعدِ دقایقی تماس گرفت و خبر سلامتی داد. اخبار را از طریق اینترنت اداره دنبال میکرد. رییس هم کنارش بود و پرسید «چه جوری میتوانیم کمک کنیم؟» گفتم «معمولاً ستاد بحران در فرمانداری تشکیل میشود، با فرمانداری خورموج تماس بگیرید». تماس گرفتند و آنها هم درخواست کمک کردند. فیالفور آمبولانسهای بهداری را فرستادند.
زلزله و پسلرزههایش، شیون و نالههایش تمام شد و ماند دو نکته:
1. شب پای تلویزیون، وقت پخش زندهی بازی استقلال و الشهاب، زیرنویسهای خبری زلزله را دنبال میکردیم. ده نفری بودیم از همه جای استان بوشهر. زیرنویس خبر سالم ماندن نیروگاه اتمی بوشهر و این که خوشبختانه آسیبی ندیده و اساساً ضدزلزله هست و تکرارش میان آن چند خبر و نصفی، بد جوری روی اعصابمان راه رفت. تلقی همه این بود که برای بالانشینان، نیروگاه اتمی از مردم دورافتاده مهمتر است.
مضاف اینکه آمار اعلام شدهی کشتهها، بسیار کمتر از آن چیزی بود که تلفنی از منابع رسمی و غیررسمی کسب میکردیم. این خفیف کردن حادثهای که مردم را کشته و زخمی و خانهخراب کرده و ترسانده، به قصد آرام کردن عدهای دیگر، برخورنده بود. اعتماد، یکشبه سلب نمیشود، آن شب، ولی یکی از شبها بود.
2. زلزله، به همراه غم و تراژدی اشک و خاک و خونش، نمایشی دارد از همدلی با مردم داغدار که آدمی را به آدمی بودن و ادامهی زندگی امیدوار میکند. حضور سریع و ناخواندهی نیروهای امدادی و پلیس و مردم از چهار استان همسایه، از معدود نکات روشن آن شب سیاه بود.
همکاری اهل یاسوج با یکی از دوستانش در هلال احمر شهرشان تماس گرفته بود. جواب داده بود یک هفته مأموریت آمدهایم بوشهر.
از فارس و خوزستان و هرمزگان هماین طور. همدردی کلامی و مالی دیگر مردم کشور نیز بماند.
مردهها دفن میشوند، زخمیها درمان میشوند، خانهها ساخته میشوند، و این همدلی هموطنانم است که داغها را التیام میدهد.
حالا که فاجعه بر همشهریانم، بر مردمی شبیه خودم رخ داده، یادم میافتد که زندگی در «ایران» چه قدر میتواند خوب باشد.
سر راهم به عسلویه به خورموج رسیدم. طبق قرار قبلی با یکی از دوستان برای تحویل دادن امانتی دم منزلش رفتم. سوار شد تا با هم چرخی در شهر بزنیم. در کوچه پسکوچهها، مردم، درِ خانهها ایستاده بودند. عدهای به کوه نگاه و اشاره میکردند. از دوستم پرسیدم: «این وقت ظهر، بعد از ناهار، جون میده واسه خواب. چرا بیدارند؟ خوابشون نمیآد؟»
جوابی نداشت. همآن لحظه تلفنش زنگ خورد. آن طرف خط، خواهر کوچکش گریهکنان گفت که «زلزله آمده.» باور نکردیم. دخترک با هقهق ادامه داد که «همه از ترس توی حیاط جمع شدهایم.»
توی ماشین در حال حرکت، تکانهای زلزله را حس نکردیم. جدی نگرفتیم. گفتیم تکانکی بوده و تمام شده. به دور زدن ادامه دادیم.
زنگ پشت زنگ. بوشهر و جم و کنگان و حتا عسلویه هم لرزیدهاند. دختربچه هم مرتب تلفن میکرد و با التماس میخواست که «برگرد، اگه قراره بمیرم بذار با هم باشیم!»
تازه وخامت اوضاع را درک کردیم. سریع او را به خانه برگرداندم و به سمت عسلویه از شهر خارج شدم. ماشینهایی با سرعت موشک، سبقت میگرفتند و به سوی شهر «کاکی» میرفتند.
دوستم تلفن کرد: «زلزله خیلی قوی بوده، مرکزش کاکی بوده، بیبیسی فارسی خبر فوری اعلام کرده، فعلاً سه نفر کشته شده، تلفات توی شُنبه خیلی زیاد بوده». خبرهای بد تمامی نداشت.
برای اولین بار رادیوی ماشین را برای چیزی غیر فوتبال روشن کردم. همهی موجها را دنبال خبری از مصیبت زیر و رو کردم، اما دریغ.
ساعت 5 و ربع، تیتر اول خبر استان بوشهر؛ سالروز حماسهی هستهای بود! خبرهای بعدی هم نشانی از زمینلرزه نداشت.
بیبیسی فارسی، آن سر دنیا بدون داشتن هیچ خبرنگار رسمی در داخل کشور، به این سرعت اطلاعرسانی میکند و رسانهی ملی با این همه خدم و حشم، بر اساس کدام مصلحت یا ناکارآمدی مروج این بیخبری میشود و خودش را روز به روز بیاعتبارتر میکند.
ناامید و مستأصل و درمانده، دست از جستوجوی کانالهای رادیویی برداشتم و فحش را کشیدم به سیاستهای رسانهای...
دوستم پشت هم زنگ میزد و آمار تلفات و کشته و زخمی و خرابیها را به روز میکرد. خبرها مرتب بدتر میشدند. خبر زلزله، زیاد شنیده بودم ولی اولین بار بود که کنار گوش خودم میشنیدم.
شهرهای آسیبدیده، دور از اتوبان و کنار کوه بودند. طیِّ مسیر، تنها گرد و خاک برخاسته از ریزش کوه، نشانهی قابل رویت زلزله از دور بود.
به یکی از همکاران در عسلویه که اهل «اَهرَم» شهری اطراف کانون زلزله بود زنگ زدم. خبر نداشت. قرار شد پرسوجو کند و بیخبرم نگذارد.
بعدِ دقایقی تماس گرفت و خبر سلامتی داد. اخبار را از طریق اینترنت اداره دنبال میکرد. رییس هم کنارش بود و پرسید «چه جوری میتوانیم کمک کنیم؟» گفتم «معمولاً ستاد بحران در فرمانداری تشکیل میشود، با فرمانداری خورموج تماس بگیرید». تماس گرفتند و آنها هم درخواست کمک کردند. فیالفور آمبولانسهای بهداری را فرستادند.
زلزله و پسلرزههایش، شیون و نالههایش تمام شد و ماند دو نکته:
1. شب پای تلویزیون، وقت پخش زندهی بازی استقلال و الشهاب، زیرنویسهای خبری زلزله را دنبال میکردیم. ده نفری بودیم از همه جای استان بوشهر. زیرنویس خبر سالم ماندن نیروگاه اتمی بوشهر و این که خوشبختانه آسیبی ندیده و اساساً ضدزلزله هست و تکرارش میان آن چند خبر و نصفی، بد جوری روی اعصابمان راه رفت. تلقی همه این بود که برای بالانشینان، نیروگاه اتمی از مردم دورافتاده مهمتر است.
مضاف اینکه آمار اعلام شدهی کشتهها، بسیار کمتر از آن چیزی بود که تلفنی از منابع رسمی و غیررسمی کسب میکردیم. این خفیف کردن حادثهای که مردم را کشته و زخمی و خانهخراب کرده و ترسانده، به قصد آرام کردن عدهای دیگر، برخورنده بود. اعتماد، یکشبه سلب نمیشود، آن شب، ولی یکی از شبها بود.
2. زلزله، به همراه غم و تراژدی اشک و خاک و خونش، نمایشی دارد از همدلی با مردم داغدار که آدمی را به آدمی بودن و ادامهی زندگی امیدوار میکند. حضور سریع و ناخواندهی نیروهای امدادی و پلیس و مردم از چهار استان همسایه، از معدود نکات روشن آن شب سیاه بود.
همکاری اهل یاسوج با یکی از دوستانش در هلال احمر شهرشان تماس گرفته بود. جواب داده بود یک هفته مأموریت آمدهایم بوشهر.
از فارس و خوزستان و هرمزگان هماین طور. همدردی کلامی و مالی دیگر مردم کشور نیز بماند.
مردهها دفن میشوند، زخمیها درمان میشوند، خانهها ساخته میشوند، و این همدلی هموطنانم است که داغها را التیام میدهد.
حالا که فاجعه بر همشهریانم، بر مردمی شبیه خودم رخ داده، یادم میافتد که زندگی در «ایران» چه قدر میتواند خوب باشد.
- ۹۲/۰۱/۲۲