به دل بردن سزاواری
سه شنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۰، ۰۱:۳۰ ق.ظ
نشسته بود کنار پسرش و دست انداخته بود دور گردنش و قربان صدقهاش میرفت و نازش میکرد و بعد از هر جملهای که میگفت موهای پسرک را میبوسید.
مادر بچه هم روبهرو نشسته بود و لبخند میزد.
«بچهی من، پسر خوبیه. حرفِ مادرش رو گوش میکنه. مادرش رو اذیت نمیکنه. پسرم، هر وقت ازت پرسیدند مادرت رو بیشتر دوست داری یا پدرت رو؟ خجالت نکش و بگو: مادرم.»
اینجا به بعد را آرام گفت. انگار برای خودش میگوید:
«من که همیشه برای این که دلِ پدرم نشکند جواب میدادم هر دوشون رو یه اندازه دوست دارم.»
مادر بچه هم روبهرو نشسته بود و لبخند میزد.
«بچهی من، پسر خوبیه. حرفِ مادرش رو گوش میکنه. مادرش رو اذیت نمیکنه. پسرم، هر وقت ازت پرسیدند مادرت رو بیشتر دوست داری یا پدرت رو؟ خجالت نکش و بگو: مادرم.»
اینجا به بعد را آرام گفت. انگار برای خودش میگوید:
«من که همیشه برای این که دلِ پدرم نشکند جواب میدادم هر دوشون رو یه اندازه دوست دارم.»
- ۹۰/۱۲/۱۶
سرافراز باشید