پریشانان، پری را می‌پرستند

با ماه‌رخی اگر نشستی، خوش باش

پریشانان، پری را می‌پرستند

با ماه‌رخی اگر نشستی، خوش باش

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

گر چه خارم گاه‌گاهی راه دارم در گل‌ستان

چهارشنبه, ۲۵ آبان ۱۳۹۰، ۱۲:۱۳ ق.ظ
لابه لای دعاهایی که می‌کنید دعایی هم کنار بگذارید برای این که توفیق کار خوب نصیب‌تان شود. نه! همیشه دست ما نیست که هر وقت خواستیم عمل خیر انجام دهیم. باید موقعیتش جور شود، باید اسبابش فراهم شود، سعادت می‌خواهد.

سالن خروجی فرودگاه خلوت شده بود. هم‌راهم منتظر چمدانش بود و من هم مثل همیشه‌ام، الکی‌خوش، ولو شده بودم روی نیمکتی و در و دیوار را نگاه می‌کردم. در هم‌آن حال متوجه ته سالن شدم.
خانم جاافتاده‌ای به سختی تلاش می‌کرد که هم گاری پر از بار و هم صندلی چرخ‌دار پیرزنی را گویا مادرش بود با هم حرکت دهد. یک بار گاری را چند متر جلوتر  برد و برگشت ویلچر را آورد. خسته شد و سعی کرد ویلچر را بچسباند پشت گاری و این جوری هر دو را با هم، راه ببرد. نمی‌شد و نتوانست. لحظه‌ای منتظر شدم کسی پیش‌قدم شود. کسی نبود و اگر هم بود حواسش نبود.
سریع پا شدم. رفتم جلو. زن مردّد نگاهم کرد. قیافه‌ام را تا آن‌جا که جا داشت معصوم کردم تا رضایت داد. زن، علاوه بر گاری پر از بار منتظر چمدان دیگری هم بود. ویلچر پیرزن را من بردم. گذاشتم دم درب تا زن با بارها بیاید. هر دو تشکر کردند.
سرمست‌تر از قبل سر جایم برگشتم و با خودم فکر کردم مگر آخرین بار، کِی، کار خوبی کردم که لذت این حسّ، این قدر تازه هست؟

پی‌نوشت: می‌خواستم فاعل داستان را عوض کنم تا ریا نشود. اما دیدم در آن صورت یک شاهدِ بی‌تفاوت و بی‌احساس خواهم شد و مستحق سرزنش. در نتیجه به روایت اصلی برگشتم.
قصدم تعریف از خود نبود، دنبال ثواب هم نبودم، ولی شعف و نشاطم در پایان قصّه، غافل‌گیرم کرد.

  • مجتبی فرد

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی