پریشانان، پری را می‌پرستند

با ماه‌رخی اگر نشستی، خوش باش

پریشانان، پری را می‌پرستند

با ماه‌رخی اگر نشستی، خوش باش

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

رفتیم الواتی، چایی پررنگ خوردیم!

يكشنبه, ۱۲ تیر ۱۳۹۰، ۰۲:۴۵ ق.ظ
ساعت سه نصف‌شب که درس‌هام تموم شد سروصدای شکمم بلند شد. لباس پوشیدم و به این امید زدم بیرون که «علی‌رضا»، سر مغازه‌اش باشد. بسته بود، عوضش چراغ مغازه‌ی «علی» روشن بود.
مثل خمپاره‌ی شصت فرود اومدم اون‌جا.
• «دیوونه مگه خونه زندگی نداری تا الان سر کاری؟»
•• «دیوانه چو دیوانه ببیند، خوشش آید. تو، این وقت شب، این‌جا چی‌کار می‌کنی؟»
• «گرسنه‌مه، اومدم چیزی بگیرم، بخورم.»
•• «التماس دعا! واسه منم بگیر.»
• «پاشو موتورت رو روشن کن یه سوپری پیدا کنیم باز باشه.»
تا سر شهر رفتیم، دریغ از یکی! تا این‌که چشمم افتاد به یه جیگرکی، به منقلش و آتیشش، به سیخ‌های جیگر...
اندازه‌ی پول پفک و بیسکوییت تو جیبم گذاشته بودم.
• «علی، پول همراته؟»
•• «آره»
• «چه‌قدر؟»
•• «خیلی»
• «بریم؟»
•• لبخند شیطنت‌باری زد: «بریم!»

هوس‌های نطلبیده و برنامه‌ریزی‌نشده، لذّت بیش‌تری دارند.
دفعه‌ی بعد، هر وقت آمد، مقاومت نکنید تا ببینید راست می‌گم!

  • مجتبی فرد

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی