پریشانان، پری را می‌پرستند

با ماه‌رخی اگر نشستی، خوش باش

پریشانان، پری را می‌پرستند

با ماه‌رخی اگر نشستی، خوش باش

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۵ مطلب در آذر ۱۳۹۰ ثبت شده است

۰۹
آذر
زمانی که می‌پرسیدند «دوست داری دختره چه جوری باشه؟» پاسخم هم‌آن کلیشه‌های همیشگی بود. «خوشگلی، مهربونی، اخلاق خوب و...»
اما هیچ‌گاه به طور جدّی فکر نکردم که اخلاق خوب یعنی چه؟ و چه صفت خاصّ و ویژه‌ای را در جماعت نسوان می‌پسندم.

پیش از من، زن و مرد جوانی در بوتیک بودند. مرد؛ شلوارهای جین را پرو می‌کرد و نظر خانم را می‌پرسید. تا زمانی که آن‌جا بودم پنج‌تایی را پوشید و نپسندید. فروشنده، کج‌خلق و بی‌حوصله، نظاره‌گرشان بود. خانم جوانی وارد شد. لباسی را قیمت کرد. مغازه‌دار بداخلاق، سرسری آورد تا ببیند و رفت سراغ مشتریان قبلی. زن، لباس را ورانداز کرد و نپسندید. از این پا و آن پا کردنش معلوم بود عجله دارد. رو به فروشنده کرد و گفت: «آقا! دست شما درد نکنه». مرد، نشنید. زن، لحظه‌ای صبر کرد و دوباره گفت: «آقا! خیلی ممنون». نه! آقا حواسش نبود. خانم که گویی متعهّد بود تشکّرش را به فروشنده برساند برای بار آخر با صدای بلند تشکّر کرد و خارج شد.
خوشم آمد. از «ادب»‌ش خیلی خوشم آمد. با وجود این که طرف مقابلش بی‌توجه بود اما وظیفه‌اش را به نحو احسن و کامل انجام داد. آن لحظه بود که دریافتم چه قدر صفت «ادب» را دوست دارم و چه اندازه از زنان مؤدب خوشم می‌آید.

در خاطراتم شیرجه زدم و دنبال موارد مشابه گشتم. دانستم که چه مقدار از دخترانی که سلام نمی‌کنند و کلمات چاله‌میدانی در کلام به کار می‌برند، بیزارم و در سوی مقابل دوست‌دار تابعین آداب و اصولم.
در هم‌آن بوتیک، کلمه‌ی «ادب» را توی ذهنم های‌لایت کردم.

  • مجتبی فرد
۰۶
آذر
دست زهرا کوچولو را گرفته‌ام و توی کوچه ایستاده‌ایم. می‌پرسم:
• میومیو! این خونه‌ی کیه؟
•• خونه خاله مهتاب.
• این؟
•• خونه زن‌دایی.
• و این؟
•• خونه خروس هم‌سایه!
هفت آدم زنده و گُنده توی این خونه زندگی می‌کنند، اندازه‌ی خروس‌شون پیش این بچّه اعتبار ندارند.

  • مجتبی فرد
۰۵
آذر
آمار حاضر به خواب را که گرفتم دو نفر نبودند. دو تا از آن شرها که سرشان درد می‌کرد برای دردسر. یکی را فرستادم توی گردان دنبال‌شان بگردد. پیدایشان نکرد. می‌دانستم هر جا باشند، برمی‌گردند. حاضری‌شان را رد کردم و گروهان را فرستادم بخوابند. به نگه‌بان آسایش‌گاه سپردم که اگر کسی آمد سرکشی، بگوید رفته‌اند دست‌شویی. چراغ‌های آسایش‌گاه را که خاموش کردند، بیدار، روی تختم دراز کشیدم.
یک ساعت بعد سر و کله‌شان پیدا شد. حالت عادی نداشتند. الکی می‌خندیدند و سربه‌سر هم می گذاشتند. پای تخت دو‌طبقه‌شان، یک‌هو دست به یقه شدند. میان‌شان را گرفتم و آرام با غیظ گفتم: «کدوم گوری بودید تا حالا؟ مگه نمی‌بینید بچه‌ها خوابند؟ آروم برید رو تخت‌تون، بخوابید.»
آن که تخت بالایی بود را کمک کردم برود بالا. دست انداخت گردنم و ناغافل ماچم کرد! حدسم درست بود. بوی عرق سگی دهانش داد می‌زد که پی الواتی بوده‌اند. به خاطر هم‌این کارها به گروهان ما تبعیدشان کرده بودند. اما این‌ها درست بشو نبودند. پایینی، توی تاریکی و مستی،  دکمه‌های پیراهنش را پیدا نمی‌کرد تا بازش کند. پیراهنش را درآوردم و تا کردم و جلوی تختش انداختم. پتو را روی سر بالایی کشیدم و هم‌آن جا ایستادم تا مثل بچه‌ها، فوراً خواب‌شان ببرد.
برگشتم و روی تختم نشستم. به پرهیب تخت‌ها و سربازهای خوابیده نگاهی کردم. هوا دم کرده بود و صدای نفس‌ کشیدن‌ها و خرخر خفیف چندتایی به گوش می‌رسید. نگه‌بان آسایش‌گاه هم ساکت قدم می‌زد.
با خود زمزمه کردم: «خدایا این سفر کِی می‌رود سر؟»

  • مجتبی فرد
۰۳
آذر
از 17 سالگی تصمیم گرفتم آگاهانه خوابم را کم کنم. در طول این 40 سال میانگین خوابم بین 3.5 الی 5 ساعت بوده است، ولی آن مقداری که می‌خوابم چون خدا را شکر، نه بده‌کارم، نه طلب‌کارم، نه در دلم چیز بدی هست، نه کسی هست که دوستش نداشته باشم، سرم را می‌گذارم روی بالش، می‌گویم خدایا همه را دوست دارم، همه را بخشیدم.
خدا شاهد است، به فاصله 10 ثانیه می‌خوابم. خواب عمیق که وقتی بیدار می‌شوم اصلاً خسته نیستم، می‌گویند خواب عمیق مهم است، زمان خواب مهم نیست.


«محمدرضا لطفی» در مصاحبه با «الف»

  • مجتبی فرد
۰۲
آذر
• در مورد اون حرفی که زدی...
•• شوخی کردم.
• نه دیگه! فنّ خودم رو به خودم نزن.

  • مجتبی فرد