۲۸
دی
صدا زد: «بیا».
نشانم دادش و گفت: «اون، مریم نیست؟»
گفتم: «نمیدونم. دانشگاه نمیاومد که.»
بی این که چشم ازش بردارد، گفت: «نه! مطمئنم خودشه.»
قبلاًها رفته بود خواستگاریاش و جواب رد شنیده بود. دلخور آمد پیشم و نالید: «سگخور! دیگی که واسه من نجوشه میخوام سر سگ توش بجوشه! حالا که قسمت من نشد آرزو دارم گیر یه آدم عوضی بیفته. چنان زجرش بده که روزی صد بار خودش رو لعنت کنه که چرا این رو خواستم و اون رو نخواستم.»
گذشت و گذشت و دوست ما زن گرفت. و دختره، شوهر کرد به کسی که هم خیلی بزرگتر از خودش بود و هم یک جورهایی، تیک! میزد.
گفت: «حقّش بود. نفرینم گرفت.»
خندیدم و در حالی که دور میشدم، گفتم: «از یه زاویه دیگه هم میشه نگاه کرد:
تو چه قدر داغون بودی که این پسره رو به تو ترجیح داده؟!»
نشانم دادش و گفت: «اون، مریم نیست؟»
گفتم: «نمیدونم. دانشگاه نمیاومد که.»
بی این که چشم ازش بردارد، گفت: «نه! مطمئنم خودشه.»
قبلاًها رفته بود خواستگاریاش و جواب رد شنیده بود. دلخور آمد پیشم و نالید: «سگخور! دیگی که واسه من نجوشه میخوام سر سگ توش بجوشه! حالا که قسمت من نشد آرزو دارم گیر یه آدم عوضی بیفته. چنان زجرش بده که روزی صد بار خودش رو لعنت کنه که چرا این رو خواستم و اون رو نخواستم.»
گذشت و گذشت و دوست ما زن گرفت. و دختره، شوهر کرد به کسی که هم خیلی بزرگتر از خودش بود و هم یک جورهایی، تیک! میزد.
گفت: «حقّش بود. نفرینم گرفت.»
خندیدم و در حالی که دور میشدم، گفتم: «از یه زاویه دیگه هم میشه نگاه کرد:
تو چه قدر داغون بودی که این پسره رو به تو ترجیح داده؟!»
گزیدهی کتاب «کفشهای شیطان را نپوش»
پیشنوشت: تا حالا حتی یک کتاب از «ذبیحالله منصوری» را نخواندهام ولی میبینم انبوه کتابهایش را که حجم قابل توجهی از نمایشگاههای کتابی را که گاه و بیگاه در این جا برگزار میشود، پُر میکند. و هجوم آدمهایی که (سرانه مطالعهشان یک کتاب در ماه هم نیست) جلوی میز کتابهای چاپِ قدیمی و ویرایشنشدهی «منصوری» ایستادهاند و چند جلد چند جلد میخرند و میبرند.