گزیدهی کتاب آدلف
چهارشنبه, ۱۹ بهمن ۱۳۹۰، ۰۱:۴۱ ق.ظ

نوشتهی «بنژامن کنستان»
ترجمهی «مینو مشیری»
نشر «ثالث»
دردنوشت: برای کتابخوان متوسطی مثل من که تندخوانیام باعث از دست دادن مفاهیم دیرهضم کتابهای سختخوان میشود؛ نحیف و لاغر بودن کتاب «آدلف» مشوقی شد برای آهستهخوانی و ذرهذره چشیدن یک روایت تلخ.
این گزینگویهها کفاف هیجان مرا از خواندن این کتاب نمیدهد. کاش میتوانستم همهی کتاب را این جا بیاورم. آنان که به بیماری خودویرانگری مبتلایند خویشتن را در آینهی «آدلف» تماشا کنند. از تناقضهای ذهن آدمی است که پیشانینوشت وبلاگ، توصیه به خوش بودن و دمغنیمتشماری است و شما را به نظارهی «زخم زدن مداوم به خود» فرامیخوانم!
یادداشت مترجم
صفحهی 9
«آدلف» را سفاکانهترین و تلخترین رمان عشقی نیز خواندهاند.
«آدلف» یک ضدقهرمان ازخودبیگانه است که عاشق زنی ده سال از خودش بزرگتر میشود. «آدلف» هم خودشیفته است و هم طبیعتی ضعیف دارد، هم بزرگمنش است و هم قدرت ندارد رشتههای عاطفی میان خود و زنی را که دیگر دوست ندارد، پاره کند.
مقدمه
صفحهی 13-14
سوا از پیوندهایی که اجتماع آنها را محکوم میکند، خطر سوءاستفادهی رایج از زبان عاشقانه برای برانگیختن احساسات زودگذر در خود یا دیگری، به اندازهی کافی نشان داده نشده است. گام برداشتن در راهی که انتهایش قابل پیشبینی نیست خطرناک است، پیشاپیش نمیدانیم در این راه چه احساسی را در دیگری برمیانگیزیم یا خود خواهیم داشت، و این خطرآفرین است. با ورود به این بازی، حساب شدت ضربات وارده و واکنشهای شخصیمان را از دست میدهیم، زخمی به نظر سطحی، میتواند مهلک گردد.
این ترفند جلب محبت، که نخست بیاهمیت به نظر میآید، وقتی نسبت به انسانهای ضعیف به کار گرفته میشود چهقدر سفاکانه میگردد و قلب و احساس عمیق زنان را هدف قرار میدهد، به ویژه که مشغولیات کاری ندارند و زندگی حرفهای، اوقاتشان را تحتالشعاع قرار نمیدهد. آنها به طور طبیعی به مرد اعتماد میکنند، به خاطر غرور قابل عفوشان، سادهلوحاند و احساسشان این است که دلیل حیات و وجودشان این است که بدون رعایت احتیاط، خود را به یک حامی بسپارند و همواره گرایش دارند نیاز به یک حامی را با نیاز به عشق اشتباه بگیرند!
من، در کتابم، از شوربختیهای واضح و حاصل از ارتباطهای عاطفیای که ایجاد و سپس گسسته میشوند سخن نمیگویم؛ از دگرگونی شرایط، از داوری خشن مردم و بدخواهی سیریناپذیر جامعه، که ظاهراً از قراردادن زنان بر پرتگاه و سقوط آنها لذت میبرد، نمیگویم. اینها همه نگونبختیهای عامیانهاند. من از درد و رنج قلب میگویم، از ناباوری زجرآوری که بیوفایی در روح زن ایجاد میکند، از سرگشتگی ناشی از تبدیل اعتماد به خطا، تعبیر فداکاری به گناه در چشم همآن مردی که که همه چیزشان را نثار او کردند. من از وحشت زنی میگویم که وقتی میبیند مردی که سوگند خورده حامی او باشد، ترکش میکند؛ از ناباوریای که در پی زودباوری میآید و نخست متوجه آن مرد میشود و سپس تمام عالم را فرامیگیرد. من از آن حرمت فروخوردهای مینویسم که تلف شده است.
این نوشتارها اگر بتوانند ماهیت اخلاقیات را تغییر دهند، نسل جدید را در مقابل اشکهایی که هنوز جاری نشدهاند مقاوم میکنند. اما زمانی که این اشکها جاری میشوند، به رغم حال و هوای دروغینی که در آن غوطهورند، وجدانشان بیدار میشود. آنگاه پی میبرند فردی که به خاطر دوست داشتن رنج میکشد، مقدس است. آنگاه درمییابند که قلبشان، که تصور میکردند سهمی در ماجرا ندارد، همآن احساسی را دارد که در دیگری ایجاد کردهاند و اگر میخواهند بر این چیزی که از روی عادت ضعف مینامند غلبه کنند، باید تا اعماق این قلب پست فروبروند و مهربانی را سرکوب، وفاداری را ریشهکن، و نیکی را خفه کنند، و در صورت موفقیت، نیمی از روحشان را از دست بدهند...
صفحهی 29
انسانها از بیتفاوتی رنجیدهخاطر میشوند؛ آن را بدخواهی یا تفرعن میپندارند، سخت باور میکنند که معاشرت با آنها کسالتبار است. گاهی میکوشیدم بیحوصلگیام را پنهان دارم؛ به سکوتی عمیق پناه میبردم: کمحرفیام به تفرعن تعبیر میشد.
صفحهی 34
باور اخلاقیاش این بود که یک مرد جوان باید مراقب باشد مرتکب دیوانگی نگردد، یعنی با زنی که از نظر ثروت، شخصیت، و امتیازات اجتماعی همسطح خودش نیست، رابطهی درازمدت برقرار نکند. در باقی موارد، با دیگر زنها، تا زمانی که صحبت ازدواج نباشد، میشد رابطه داشت و سپس بدون هیچ اشکالی ترکشان گفت.
صفحهی 41
... در یکی از این پیادهرویها که خستگی را جای آشفتگی مینشاند...
صفحهی 48
میدانید که هم مردمگریزم و هم در عین حال از تنهایی رنج میبرم.
صفحهی 51-52
طولی نکشید که اعتراف کرد دوستم دارد... برایم تعریف کرد چه قدر از دوری من عذاب کشیده، چه گونه با هر صدایی که به گوشش میرسیده تصور میکرده من وارد خانهاش شدهام؛ و در دیدار مجددم چه قدر دچار دستپاچگی، شعف، و ترس و تردید شده... بارها از او خواستم کوچکترین جزئیات این شرح حال را تکرار کند. این داستان چندهفتهای به نظرمان داستان عمری مشترک مینمود. عشق به گونهای شگفتانگیز کمبود خاطرات طولانی را جبران میکند. هر گونه احساس دیگری نیاز به خاطرات گذشته دارد: اما عشق با سحر و جادو گذشتهای به وجود میآورد که ما را احاطه میکند. به عبارت دیگر کاری میکند احساس کنیم با فردی که هماین اندکی پیش برایمان پاک بیگانه بود، سالها زیستهایم. عشق نقطهای فروزان است و بس، با این حال به نظر میآید میتواند کل زمان را تسخیر کند. تا هماین چند روز پیش اصلاً عشقی وجود نداشت، چندی دیگر نیز عشقی وجود نخواهد داشت؛ اما تا زمانی که هست، پرتویش را بر روی گذشته و بر روی آیندهای که پس از عشق فراخواهد رسید، میتاباند.
صفحهی 55
سرانجام کامیاب شدم... علت فساد، لذت نیست، طبیعت نیست، هیجانات نیست، علت، حسابگریهایی است که جامعه به ما یاد میدهد، و باورهایی است که از تجربه حاصل میشوند.
صفحهی 72
به محض اینکه رازی میان دو عاشق به وجود میآید، به محض این که یکی فکرش را از دیگری پنهان کند، جذابیت عشق از میان میرود و سعادت ویران میشود. خشم، بیانصافی، حتی شیطنت، قابل گذشتند؛ اما پنهانکاری عنصری بیگانه وارد عشق میکند که ماهیت آن را تغییر میدهد و پلاسیدهاش میکند.
صفحهی 73-74
دوستداشتن زمانی که دیگر دوستتان ندارند بدبختی بزرگی است؛ اما از آن بدتر این است که وقتی شما دیگر احساس عشقی نمیکنید با عشقی شورانگیز دوستتان داشته باشند.
صفحهی 92
مردی وجود ندارد که لااقل یکبار در عمرش میان میلش به پایان دادن به رابطهی عاشقانهای ناشایست و بیم صدمه زدن به زنی که زمانی دوستش داشته، سردرگم نشده باشد.
صفحهی 93
از میان این زنان عاشق که همه جا میرویند حتی یکی نیست که نگفته باشد اگر ترکش کنند از غصه خواهد مُرد؛ و حتی یکی از آنها پیدا نمیشود که زنده نمانده باشد و تسلا پیدا نکرده باشد.
صفحهی 104
چهقدر هنگامی که بیطرف هستیم، عادل میشویم! هر که هستید هرگز منافع قلبی خود را به دیگری نسپارید؛ فقط قلب انسان است که میتواند مدافع خوبی برای خود باشد: فقط دل انسان است که میتواند وکیل مدافع خود باشد: فقط دل میتواند در ژرفای زخم خود نفوذ کند، ور نه هر واسطهای داور میگردد؛ تجزیه و تحلیل میکند، مصالحه میکند، بیتفاوتی را درک میکند، آن را ممکن میشناسد، آن را گریزناپذیر مینامد، و در نهایت حیرت میبینیم این بیتفاوتی برایش موجه و قابل بخشش میگردد.
صفحهی 124
یکی از آن روزهای زمستانی بود که آفتابی حزنآلود، دشت و صحرای خاکستری را روشنی میبخشید، گویی با دلسوزی به زمینی مینگرد که دیگر آن را گرم نمیکند. «النور» پیشنهاد کرد برای گردش بیرون برویم. گفتم: «اما هوا خیلی سرد است.»
«مهم نیست، دلم میخواهد با شما به گردش بروم.» بازویم را گرفت، مدتها بدون کلامی قدم زدیم؛ به سختی راه میرفت و تقریباً تمام وزنش روی من بود.
«چهطور است چند دقیقه استراحت کنیم؟»
در جوابم گفت: «نه، برایم لذتبخش است که به شما تکیه داشته باشم.» از نو سکوت کردیم. آسمان صاف بود، اما درختان بیبرگ بودند، هیچ نسیمی نمیوزید، هیچ پرندهای در هوا دیده نمیشد، همه چیز ساکن بود و تنها صدایی که به گوش میرسید صدای علفهای یخزدهای بود که زیر پایمان لگدمال میشد. «النور» گفت: «چهقدر همه چیز آرام است، چهقدر طبیعت بردبار و تسلیم است. چرا نباید قلب انسان هم تسلیم را بیاموزد؟»

آیا باید بمیرم، آدلف؟
خیلی خوب، راضیتان میکنم؛ این موجود بیچارهای را که حمایت میکردید و اکنون با ضرباتی محکم میکوبید، خواهد مُرد. این «النور» بختبرگشتهای که مزاحم شماست و تحملش برایتان سخت است، که چون مانعی بر سر راهتان به او مینگرید، و جایی پیدا نمیکنید تا از دستش خلاص شوید، خواهد مُرد. شما تنها در میان جماعتی گام برخواهید داشت که برای ملحق شدن به آن شتاب دارید! این جماعتی را که امروز به خاطر بیتفاوتیشان از آنها ممنونید، خواهید شناخت؛ و شاید روزی دلزده از قلبهای خشک آنها، دلتان برای قلبی تنگ شود که به خاطر شما میتپید، که برای دفاع از شما حاضر بود با هزار خطر بجنگد، و شما حتی حاضر نبودید با نگاهی به آن پاداش دهید.»
صفحهی 128
تمام اعضای بدنش بیحرکت شدند، دستم را فشرد، خواست گریه کند، اشکی نداشت؛ خواست حرفی بزند، صدایی نمانده بود، سرش را به حالت تسلیم روی بازویم گذاشت؛ نفسش کُندتر شد؛ چند ثانیهی بعد دیگر نبود.
صفحهی 129
... اکنون حقیقتاً آزاد بودم. دیگر کسی مرا دوست نداشت.
- ۹۰/۱۱/۱۹