گزیدهی کتاب معجون عشق
دوشنبه, ۲۱ آذر ۱۳۹۰، ۱۱:۳۵ ق.ظ

گفتوگوی «یوسف علیخانی» با نویسندگان عامهپسند
نشر «آموت»
ر. اعتمادی
صفحهی 14
در خانوادههای جنوبی، معمولاً بچهها دو نام میگیرند، من هم غیر از نام شناسنامهای، نام دیگری هم دارم به نام «مهدی» که خانواده و همه فامیل و دوستان مرا به هماین نام صدا میزنند.
چرا؟
در شهر ما وقتی نوزادی متولد میشود معمولاً نام یکی از بزرگان متوفی خانواده را برایش انتخاب میکردند. نام پدربزرگ متوفا را بر من میگذارند اما چون در ششماهه اول زندگی پیوسته مریض بودم، طبق برداشت قدیمیهای محل، میگویند مُرده به نامش حسودی کرده و باید اسم بچه را عوض کنید. خانواده که نگران فرزند اولشان بودند، بلافاصله ولیمهای میدهند و مرا به اسم مهدی به همه معرفی میکنند اما این اسم جدید را وارد شناسنامه نمیکنند. مادرم چنان معتقد به این موضوع بود که حتی یکبار هم مرا به اسم شناسنامهای صدا نکرد و اگر کسی هم مثلاً تلفنی این اسم را از مادرم میپرسید او وحشتزده میشد، میگفت ما چنین کسی را نمیشناسیم.
صفحهی 18
از گذشتههای دور میگفتند زیباترین دختران دانشجو در دانشکده ادبیات درس میخوانند و طنزپردازان اسم این دانشکده را گذاشته بودند دانشکده گل و بلبل. دختری در هماین دوره درس میخواند که به راستی ملکه دانشکده گل و بلبل بود و معمولاً در اطراف چنان دخترانی ماجراهایی هم شکل میگیرد و من شاهد یکی از این ماجراها بودم و آن را به شکل قصهای [دختر خوشگل دانشکده من] بازگو کردم.
صفحهی 20
جمله معروفی که از این قصه [تویست داغم کن] زبانزد شد این بود: «شما مردابها را بخشکانید کرمها خودبهخود از بین میروند».
فهیمه رحیمی
صفحهی 58
فرق است بین دوست داشتن و عاشق بودن. وقتی که دوست داری توقع داری که در مقابل چیزی که ارائه میکنی یک چیز دیگری بگیری. نوعی دادوستد است. وقتی عاشق بشوی، ایثار میکنی و دیگر توقع نداری طرف هم بفهمد و بگوید دستت درد نکند یا من تو را هم دوست دارم. نه حتی منتظر این جمله از طرف او نیستی. خودت عاشقی و چون عاشقی، ایثار میکنی.
پرینوش صنیعی
صفحهی 102
نمیدانم شما کار اداری کردید یا نه؟ در کار اداری یک هنری است (لااقل در کار ما) که وقتی میخواستیم یک چیزی خیلی مهم به نظر بیاید و کسی نتواند از آن ایراد بگیرد یک جوری مینوشتیم که کسی نفهمد. در واقع شگرد خبیثانهای است ولی در عین حال معصومانه. در رمان قول دادم این کار را نکنم و ساده بنویسم.
صفحهی 106
پدرها سختتر از مادرها تحمل چنین بچههایی را دارند و عشق پدری در واقع به نوعی مشروط است. عشق مادری است که بدون قید و شرط پیش میرود.
که در کتاب هم میگویید بچهخوبها مال باباها هستند و بچهبدها مال مامانا.
دقیقاً و شما این را در عمل در جاهایی میبینید.
صفحهی 107
بچهها یا خودشان را میکُشند که اونی باشند که بابایشان میخواهد یا زیر همه چیز میزنند و حتی کارهایی میکنند که دیگران را آزار دهد.
صفحهی 108
به خصوص مساله زمان که برای ما یک چیز گذراست و هر چه سنمان بالا میرود سریعتر میگذرد اما برای بچهها بسیار کشدار است... مثلاً صبح او را جایی بگذارید و بگویید شب میآیم دنبالت. از نظر او یک روز خیلی طولانی است. این نیست که برای ما چند ساعت است و چشم به هم بزنیم شب شده است.
نازی صفوی
صفحهی 119
دوست داشتن قشنگ است، اما به شرطی که قشنگ دوست داشته باشیم!
صفحهی 128
یک حسّ کاملاً زنانه بود و میدیدم که چهقدر کُشنده است این حسّ. حتی این جمله را نوشتم که «از دست دادن چیزی با دیدن اون چیز در دست یکی دیگه، دو تا زجر هست که اصلاً قابل مقایسه با همدیگر نیستند».
صفحهی 133
نوشته بود در عمرم رمان نخوانده بودم اصلاً هم پسر احساساتی نیستم ولی با این کتاب گریه کردم. با این کتاب احساس کردم که چهقدر احتیاج دارم عاشق باشم.
صفحهی 134
یک اشاراتی دختره میکند که اینجا دادگستری است، جایی که نیامدی حقت را بهت بدهند بلکه جایی است که کاری میکنند تا از حقت بگذری. این اتفاقی است که در قانون ما افتاده با کوچه پسکوچههای نفسگیرش.
مریم ریاحی
صفحهی 152-151
کامبیز بعضی وقتها فرصتطلب میشود و چون عاشق کسی نیست حالا میگوید دختر خوبی است یلدا و چرا من از دستش بدهم. دوستش ندارد. ببینید بعضی آدمها تحت تأثیر حرف این و آن خیلی کارها میکنند. من حتی آدمهایی را میشناسم که بعداً تحت تأثیر این و آن ازدواج میکنند. مثلاً در همآن لحظه اول میگویند این خیلی خوب است و این خیلی عالی است. دیدید ناخواسته میخواهید کت و شلوار بخرید. اصلاً رنگ طوسی دوست ندارید و با یک دوستتان که طوسی دوست دارد وارد مغازه میشوید و با کت و شلوار طوسی بیرون میآیید. کامبیز هم، این طوری است.
حسن کریمپور
صفحهی 183
یک بار کسی به من گفت فلان روحانی پای منبرش دکتر و مهندس و تحصیلکرده میآیند. گفتم به درد نمیخورد، هر وقت پای منبرش، دزد و چاقوکش و لات و بیپدر و مادر و هوسباز آمد، بگویید من هم بیایم.
مریم جعفری
صفحهی 217
من فکر میکنم خصوصیات زنها از ریگهای بیابان و شنهای کنار ساحل و ستارههای آسمان بیشتر است ولی انواع آقایان از لحاظ شخصیتی شاید به ده تا انگشت دست هم نرسد. ساختار شخصیتی یک زن خیلی پیچیده است. من اصلاً نمیفهمم بعضی از این قصههایی که درباره آقایان مینویسند از کجا میآید.
کار سختی است... به خصوص برای ما شرقیها که طبق عادت دیرینهمان، قضاوت کردن بخشی از وجود ماست و تا یکی را ببینیم شروع میکنیم به قضاوت کردن.
فریده شجاعی
صفحهی 246
گاهی به خاطر سختگیری پدرم کتابها را لای کتاب درسیام میگذاشتم تا مثلاً نشان بدهم که درس میخوانم اما همیشه هم لو میرفتم. چون پدرم خوب میدانست هیچوقت کتاب درسی را با چنان هیجانی نمیخوانم که نتوانم چشم از آن بردارم.
نرگس جورابچیان
صفحهی 327-326
آنچه باعث میشود کمتر دچار شعف بشوم، سنم است. آدمی تا وقتی سنش کمتر است، راحتتر احساساتش را بروز میدهد. بعد کمکم عادت میکند که بروز ندهد و آن قدر بروز نمیدهد تا انگار احساساتش سرد و سنگی میشود. من سعی کردهام با کودک درونم مهربان باشم، اما خب نوع زندگی در جامعه آدمبزرگها تأثیرگذار است. من هم گاهی یادم میرود که شاد شوم.
صفحهی 339
وقتی یک اتوبوسسوار حرفهای باشی، دیگر از تاکسیسواری لذت نمیبری.
چرا؟
چون فضای تاکسی خیلی کوچک است و حریم شخصی آدمها اصلاً رعایت نمیشود. اما داخل اتوبوس تو میتوانی پاهایت را بیندازی روی هم، کیف و دفترچهات را بگذاری روی پا و برای اینکه مطمئنی به این زودیها پیاده نمیشوی، میتوانی با خیال راحت به فکرها و کارهایت برسی، حتی میتوانی چُرت بزنی، بیاینکه نگران باشی امکان دارد کیفت یا خودت را بدزدند!!!
- ۹۰/۰۹/۲۱