یه روز با چشمای تَرَم.
گزیدهی کتاب «خندیدن بدون لهجه»
نوشتهی «فیروزه جزایری (دوما)»
ترجمهی «نیلا والا»
نشر «باغ نو»
صفحهی 28-29
«سیبزمینی سرخکرده دوست داری؟»
بماند که خوش مزهترین غذایی را که دوست دارم به من پیشنهاد میکرد، غذایی که مورد علاقه من است و هیچگاه مادرم به من نمیدهد، سیبزمینی سرخکرده. گرسنه نبودم، اما سیبزمینی سرخکرده نیازی به گرسنگی نداشت، فقط آب دهانم راه افتاد و در پاسخ گفتم: «بله، خواهش میکنم.»
صفحهی 40
(پدرم) تصمیم گرفت... برای علی شغلی دست و پا کند.
یکی از شاگردان سابق پدرم مدیریت باشگاه شهر را بر عهده داشت. سراسر منطقه خاورمیانه بر پایه اینکه چه کسی با چه کسی آشناست بنا شده، پس پدرم تصمیم گرفت تا به دیدن شاگرد سابق خودش برود.
صفحهی 48-49
دیدن کسی که گریه و زاری میکند یکی از نقطه ضعفهای اساسی پدرم است. این نقطه ضعف پدرم در دوران کودکی خیلی به داد من رسید و از آن سود بردم و همآن بود که موجب دستیابیام به تعداد زیادی اسباببازی گردید.
پیرمرد، آمده بود بانک برای یکی پول بفرستد. سر و لباسش فلاشر میزد که از آن لُرهای قدیمی است و به تبع اسلافش سواد نداشت و فیش را داد که تحویلدار برایش پر کند.
کارمند بانک پرسید:
• پدرجان! اسمت چیه؟
به زحمت و نامفهوم جواب داد:
•• ناپلئون!
همگی برگشتیم طرفش. کارمند دوباره پرسید:
• چی؟
•• ناپلئون.
قیافهاش به این دیوانهها و آلزایمریها نمیخورد.
• عمو! گرفتی ما رو؟
•• نه بابا، بیا این شناسنامهام.
راست میگفت بنده خدا! از لرهای خوزستان بود و زیر دستِ مسترهای کمپانی نفت ایران و انگلیس کار کرده بود. کار، کارِ انگلیسیها بود!
• حالا میخوای واسه کی حواله کنی؟
•• ویکتوریا!